Quantcast
Channel: بی برگ , ادبیات , شعر و نکته
Viewing all 70 articles
Browse latest View live

نامه انتظار

$
0
0

 

      این شعر زیبا  از شاعر خوب کشورمون  آقای سید امیر حسین میرحسینی هست . ایشون وبلاگشون رو تعطیل کردن  و این جور به نظر میاد که با دنیای اینترنت و وب قهر کردن ! کاش این عزیزان فرهنگی کمی بیشتر حوصله و سعه صدر داشتن تا مردم می تونستند بیشتر از اشعارشون استفاده کنند . به هرحال امیدوارم هر جا که هستند و به هر کاری مشغولند موفق و پیروز باشند .این شعر رو حتما تا آخر بخونید .

 

 

 

نوشتم نامه ای با آه و زاری * * برای مه وشی زیبا نگاری

 

بنام آنکه مهرت در دلم ریخت * * همو که عشق تو با جانم آمیخت

 

سلام ای دلبرم ای نازنینم * * سلام ای تاج سر ای مه جبینم

 

سلام ای سرو قد ای گلعذارم ** خبر خواهی اگر از حال زارم

 

ملالی نیست جز درد جدایی ** کجایی ای گل نازم کجایی؟

 

نه پنهانی که پیدایت نمایم ** نه پیدایی تماشایت کنم

 

 همه سوزم همه سوزم همه سوز ** به عشقت ای عزیز عالم افروز

 

دو چشمم بی رخت نوری ندارد * * دل من طاقت دوری ندارد

 

بیا از دوریت آن روزه دارم  * * که بر الله اکبر گوش دارم

 

دلم دکان عشق و احتیاج است * * بیا ای مشتری جانم حراج است

 

تو که هفت آسمان را قبله گاهی * * بهایش را بده نیمه نگاهی

 

غلط گفتم خطا رفتم ببخشا * * جسورانه نمودم نامه انشا

 

تو آن می کن که بر آن میل داری * * که در هستی تو صاحب اختیاری

 

کجا با من نگارا کار داری * * تو شاهی از گدایی عار داری

 

ز دل غم نامه ی خود تا نوشتم * * ببستم روی آن خوانا نوشتم

 

فرستنده:زمین ظلم و باطل * * ز شهر آینه از کشور دل

 

خیابان جنون بازار غربت * * کنار سوز نبش دار غربت

 

پلاک بی کسی از کوچه ی درد * * غریب و خسته و تنها و شبگرد

 

ولی گیرنده:در صحرای غیبت * * میان خیمه ی عشق و محبت

 

رسد نامه به دست شاه و مولا  * * عزیز فاطمه مهدی زهرا

 

سحر برد و دلم غرق نوا بود * * که آن نامه رسان باد صبا بود

 

به دستش بوسه دادم گفتمش زار  * * جواب نامه ام را زود باز آر

 


آه از دست زمانه ... سعید زاهدی

$
0
0

باز باران با ترانه

          با فریبا و سمانه

                  می روند خرم به خانه

                            عشوه های دخترانه

این دل من عاشقانه

                باز می گیرد بهانه

                             وای از دست زمانه

یادم آید روز دیرین

              گردش یک روز ننگین

                          رفته بودیم خواستگاری

                                       کودکی سی ساله بودم

                                                      شاد و خرم با دلی خوش

 شاخه ای از گل های رنگین

                 آه از دست تو شیرین

                                    می خریدم من یه ماشین

                                                         آه از دست ترانه

می خریدم من یه خانه

                       آه از دست سمانه

                                      وای از دست زمانه

                                                           وای از دست زمانه

که در بزم خدا غمگین نشاید

$
0
0

مولانا

ز خاک من اگر گندم برآید

از آن گر نان پزی مستی فزاید


خمیر و نانبا دیوانه گردد

تنورش بیت مستانه سراید


اگر بر گور من آیی زیارت

تو را خرپشته ام رقصان نماید


میا بی دف به گور من برادر

که در بزم خدا غمگین نشاید


زنخ بربسته و در گور خفته

دهان افیون و نقل یار خاید


بدری زان کفن بر سینه بندی

خراباتی ز جانت درگشاید


ز هر سو بانگ جنگ و چنگ مستان

ز هر کاری به لابد کار زاید


مرا حق از می عشق آفریده‌ست

همان عشقم اگر مرگم بساید


منم مستی و اصل من می عشق

 بگو از می بجز مستی چه آید


به برج روح شمس الدین تبریز

بپرد روح من یک دم نپاید

 

شعر زیبایی از مولوی

ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن

$
0
0

 سلام .

اگر اهل گوش کردن به موسیقی اصیل باشید این شعر زیبا را با صدای دلنشین سلطان موسیقی اصیل استاد محمد رضا شجریان شنیده اید .

 اگر نه هم شاید علاقمند به شعرهای ناب باشید !

در هر صورت این غزل زیبا را تقدیم می کنم به شما خوانندگان عزیز و گرامی !

شعر از : فروغی بسطامی

گر عارف حق بینی چشم از همه بر هم زن

 

     

چون دل به یکی دادی، آتش به دو عالم زن

 

هم نکته‌ی وحدت را با شاهد یکتاگو

 

     

هم بانگ اناالحق را بر دار معظم زن

 

هم چشم تماشا را بر روی نکو بگشا

 

     

هم دست تمنا را بر گیسوی پر خم زن

 

هم جلوه‌ی ساقی را در جام بلورین بین

 

     

هم باده‌ی بی‌غش را با ساده‌ی بی غم زن

 

ذکر از رخ رخشانش با موسی عمران گو

 

     

حرف از لب جان بخشش با عیسی مریم زن

 

حال دل خونین را با عاشق صادق گو

 

     

رطل می صافی را با صوفی محرم زن

 

چون ساقی رندانی، می با لب خندان خور

 

     

چون مطرب مستانی نی با دل خرم زن

 

چون آب بقا داری بر خاک سکندر ریز

 

     

چون جام به چنگ آری با یاد لب جم زن

 

چون گرد حرم گشتی با خانه خدا بنشین

 

     

چون می به قدح کردی بر چشمه‌ی زمزم زن

 

در پای قدح بنشین زیبا صنمی بگزین

 

     

اسباب ریا برچین، کمتر ز دعا دم زن

 

گر تکیه دهی وقتی، بر تخت سلیمان ده

 

     

ور پنجه زنی روزی، در پنجه رستم زن

 

گر دردی از او بردی صد خنده به درمان کن

 

     

ور زخمی از او خوردی صد طعنه به مرهم زن

 

یا پای شقاوت را بر تارک شیطان نه

 

     

یا کوس سعادت را بر عرش مکرم زن

 

یا کحل ثوابت را در چشم ملائک کش

 

     

یا برق گناهت را بر خرمن آدم زن

 

یا خازن جنت شو، گلهای بهشتی چین

 

     

یا مالک دوزخ شو، درهای جهنم زن

 

یا بنده‌ی عقبا شو، یا خواجه‌ی دنیا شو

 

     

یا ساز عروسی کن، یا حلقه‌ی ماتم زن

 

زاهد سخن تقوی بسیار مگو با ما

 

     

دم درکش از این معنی، یعنی که نفس کم زن

 

گر دامن پاکت را آلوده به خون خواهد

 

     

انگشت قبولت را بر دیده‌ی پر نم زن

 

گر هم دمی او را پیوسته طمع داری

 

     

هم اشک پیاپی ریز هم آه دمادم زن

 

سلطانی اگر خواهی درویش مجرد شو

 

     

نه رشته به گوهر کش نه سکه به درهم زن

 

چون خاتم کارت را بر دست اجل دادند

 

     

نه تاج به تارک نه، نه دست به خاتم زن

 

تا چند فروغی را مجروح توان دیدن       یا مرهم زخمی کن یا ضربت محکم زن

تصنیف گریه کن

$
0
0

یکی از تصنیف های بیاد ماندنی از عارف تصنیف گریه کن است که عارف این تصنیف را در غم از دست دادن دوست عزیزش کلنل محمدتقی خان پسیان سرود.


خواننده:غلامحسین بنان

اجرا در گلهای رنگارنگ برنامه شماره 250

دستگاه:دشتی

 

گریه کن که گر سیل خون گری ثمر ندارد

ناله ای که ناید ز نای دل اثر ندارد

هرکسی که نیست اهل دل، ز دل خبر ندارد

دل ز دست غم مفر ندارد                  دیده غیر اشک تر ندارد

این محرم و صفر ندارد                   این محرم و صفر ندارد

گر زنیم چاک              جیب جان چه باک             مَرد و جز هلاک

هیچ چاره ی دگر ندارد                   زندگی دگر ثمر ندارد

داستان کشیدن تابلوی معروف "شام آخر"

$
0
0

"شام آخر"  "لئوناردو داوینچی"‌

داستان کشیدن تابلوی معروف "شام آخر" توسط "لئوناردو داوینچی"‌ حکایت شنیدنی و جالبی دارد . اتفاقی که در فرایند کشیدن تابلو رخ داد، به اندازة خود تابلو از اهمیت برخوردار است.


گفته می‏شود که "داوینچی"، هنگام کشیدن تابلو، با مشکل پیداکردن سوژه‏ای مناسب برای طراحی، مواجه شد. او می‏خواست "زیبایی" و "نیکی" را به‏صورت حضرت مسیح (ع) و "زشتی"‌ و "بدی" را به هیبت "یهودا" که از حواریون خیانتکار حضرت عیسی بود، به تصویر درآورد.

در انجیل آمده است:

مسیح درباره یهودا در شام آخر گفت: «کسی که با من نان خورده است، به من خیانت می‌کند.» "پطروس" به مسیح نزدیک شد و پرسید: "آن شخص کیست؟" و مسیح لقمه‌ای گرفت و در دهان «یهودا» گذاشت و گفت : «عجله کن و کار را به پایان برسان!» یهودا از مخفیگاه خارج شد و ساعاتی بعد از آن، کیسه‌ای پر از سکه‌های نقره در دست داشت. او به علمای قوم یهود قول داد که نه‌تنها مخفیگاه حواریون، که دقیقاً مسیح را هم برای سربازان رومی شناسایی کند. یهودا سربازان رومی را با خود به محفل مسیح می‌آورد. تعدادی از حواریون، خود را مسیح معرفی می‌کنند. کدام یک از این جمع مسیح است؟ یهودا پیش می‌رود و گونه مسیح را می‌بوسد! داوینچی با الهام از داستان انجیل، می‏خواست،‌ زشتی و خیانت را این‏گونه به‏تصویر درآورد.

داوینچی به‏دنبال یافتن مدلهای مناسب، به‏ناگاه در آیین مذهبی و همسرایی کلیسا، چهره مسیح را در صورت یکی از پسرانی که در خواندن سرودهای کلیسا شرکت کرده بود، یافت. از جوان دعوت کرد که از چهره‏اش الگوبرداری کند و جوان خوش‏سیما و نیک‏پندار از دعوت او با کمال میل استقبال کرده، به چهره مسیح در تابلو ظاهر شد.

٣ سال‏ گذشت و داوینچی به انتهای کار رسیده بود؛ اما هنوز مدلی از زشتی و بدی در اختیار نداشت تا توسط آن، صورت یهودای خائن و زشت‏پندار را به تصویر بکشد. کلیسا نیز او را برای اتمام کار نقاشی بر دیوار کلیسا، تحت فشار گذاشته بود و داوینچی همچنان دریافتن چهره‏ای مناسب، در هر کوی و برزنی می‏گشت تا عاقبت، جوانی مست، ژنده‏پوش و زشت‏سیرت را یافت که می‏توانست الگوی مناسبی برای صورت "یهودا" در تابلوی شام آخر باشد.

او را که نمی‏توانست از فرط پلیدی و مستی بر پاهایش بایستد، به کمک دستیاران به کلیسا آوردند تا آخرین مرحله از کار نقاشی تابلوی دیواری کلیسا، به پایان رسد.

جوان مست و پلید، به صورت نقاش خیره شد و درحالی‏که با ناباوری تابلوی دیواری را برانداز می‏کرد، گفت: "این تابلو را قبلاً دیده است". داوینچی با حیرت پرسید:‌ "چطور و کجا؟" جوان با مستی پاسخ داد: "سال‏ها پیش و قبل از آنکه به این وضعیت اسف‏بار دچار شود، در گروه همسرایی کلیسا، سرودهای کلیسا را می‏خوانده و چهره‏نگاری زبردست از او دعوت کرد تا طرح چهرة‌ مسیح را از صورت او به تصویر درآورد!"

شعر میلاد امام رضا(ع)

$
0
0

شعر میلاد امام رضا (ع) emam reza imam

غرق عشق و شور و مستی بی مثال
غوطه ور در عالم فکر و خیال

پر کشیدم از زمین و از زمان
یافتم خود در مکانی لا مکان

آدم و حوا و هرچه زاده اند
گوییا در این زمین استاده اند

هر کسی در دست خود یک نامه داشت
نامه را در نزد حاکم میگذاشت

بعد از آن باری تعالی مینوشت
بنده اش اهل جهنم یا بهشت

رفت و رفت و نوبتش بر من رسید
نامه ام بگرفت و اعمالم چو دید

با غضب افکند سوی من نگاه
گفت چیزی تو نداری جز گناه

چشم تا به جهنم دوختم
از نهیب شعله هایش سوختم

ناگهان زیبا رخی از ره رسید
حال زارم تا که دید آهی کشید

بعد از آن یار و آن دلدار گفت
رو به حق بنمود و با دادار گفت

پور موسی (ع) با تو صحبت میکند
ضامن آهو شفاعت می کند

گر چه او با نامه بد آمده
چند روزی را به مشهد آمده

آمده صد بار بر من رو زده
صحن و ایوان مرا جارو زده

گر چه او هم آبرویم برده است
آب سقا خانه ام را خورده است

خوب میدانم که خوش کردار نیست
لیک دیدم بهر زهرا می گریست

لطیفه روانشناسی و تذکر روز دحو الارض

$
0
0

 مردی روی نیمکتی پارکی نشسته بود و هسته های سیب را میخورد . بغل دستی اش با تعجب به او نگاه کرد بالاخره طاقت نیاورد و پرسید : 

-  خوردن هسته سیب چه فایده ای دارد؟

-  عقل آدم را زیاد می کند .

-  واقعا ؟

-  میتوانید امتحان کنید . من به  شما دو عدد از آنها را به قیمت پنج مارک می فروشم .

-  مرد پول را پرداخت و مشغول جویدن هسته های سیب شد . پس از مدتی با لحنی طلبکارانه گفت : شما سرم را کلاه گذاشتید . با این پول میتوانستم چند کیلو سیب بخرم .

-  می بینید دارد اثر می کند .

 

فردا ( دوشنبه ) مصادف با بیست و پنجم ذی القعده روز دحوالارض هست که روزه گرفتن این روز خیلی فضیلت داره تو ضیحات بیشتر رو از اینجا بخونید .


نامه ای به قاتل ... !

$
0
0

سلام

هیچ میدونی چه کار میکنی؟

میخوای منو بکشی چون موجود  کثیفی هستم و یا اصلا با من دشمنی داری ؟
فکر نکنم . به قیافه ات نمیاد .

بهتره بشینی سبزیتو خورد کنی !
تو هیچ میدونی قبل از اینکه بخوای تکون بخوری و از پشت سر به من حمله کنی من میفهمم.

هیچ میدونی سرعت عکس العمل من هزار بار از تو بیشتره .
اصلا اینقدر دشمنی برای چیه ؟ فقط برای این  چیز کوچیک !

برای اینکه که روی این سبزی که داری خورد میکنی نشستم؟ من که نمیفهمم.

خداحافظ .  مگس

 

ماه مهمانی خدا

$
0
0

ماه رمضان ماه مهمانی خدا مبارک . موقع افطار دعا یادتون نره !

یا علی و یا عظیم و ربنا

یا غفور و یا رحیم ای رب ما

تو عزیزی و سمیعی و بصیر

بی همانند و کریمی و امیر

ای خدا این ماه مهمانی توست

ماه مهمانی قرآنی توست

خود بزرگی و کرامت دادیش

هم فضیلت هم شرافت دادیش

ماه روزه ماه قرآن و نماز

ماه سوز و گریه و راز و نیاز

ماه نازل گشتن قرآن حق

آن کتاب هادی و فرقان حق

ماه معراج و شب قدر علی

ماه منشق گشتن بدر علی

رب منان و رئوف ای گردگار


بر گدایانت بیا منت گذار

داخلم کن در بهشت و جنتت

کن مرا مشمول لطف و رحمتت

تا که گردم همنشین مصطفی

زائر روی نکوی مرتضی

بشنوم صوت دل انگیز حسین

سیر بینم روی آن نور دو عین

ای خدایا گر چه من ناقابلم

حب حیدر را مگیر از این دلم

طوطی و کلاغ

$
0
0
 و خدا طوطی و کلاغ را زشت آفرید ...

طوطی اعتراض کرد و زیبا شد. کلاغ به رضای خدا تن در داد.

 

و حال ؛ طوطی در قفس است و کلاغ آزاد و رها ".

 

این جمله را فروشنده ی دوره گردی بر روی تکه مقوایی با زغال! نوشته بود

و به دکه کوچک فلزیش آویزان کرده بود.

 

وقتی امروز او را دیدم ، یقین کردم ، برای آن که حرف بزرگ و مغزداری بزنی ، لازم نیست شکل و شمایل انسانهای دانشمند را به خود بگیری.

یک دوره گرد پیر هم میتواند با یک تکه مقوا و ذره های زغال ، اما فکری آسمانی ،

به من بیاموزد و یا لااقل یادآوری کند که راضی باش به رضای خدا؛

حتی

اگر زشت آفریدت ، که در آن هم حکمتی نهفته است.

 

خدای را شاکرم که امروز تلنگری بر من زد.

 

همه، کسی، هر کسی، هیچ کس

$
0
0

همه، کسی، هر کسی، هیچ کس

همه، کسی، هر کسی، هیچ کس

یکی بود یکی نبود.

چهار نفر به نامهای «همه»، «کسی»، «هرکسی» و «هیچ کس» بودند.

یک کار مهم بایستی انجام می‌شد و از «همه» خواسته شد تا آن را انجام دهد.


«همه» مطمئن بود که «کسی» آن را انجام خواهد داد.


«هر کسی» می توانست آنرا انجام دهد ولی «هیچ کس» آنرا انجام نداد.

«کسی» در این مورد عصبانی شد زیرا آن وظیفه «همه» بود.

«همه» فکر کرد که «هرکسی» می تواند آنرا انجام دهد.


اما «هیچ کس» نفهمید که «همه» آنرا انجام نخواهد داد.


نتیجه این شد زمانی که «هیچ کس» آنچه را که «هر کسی» می‌توانست انجام دهد، انجام نداد «همه»، «کسی» را سرزنش نمود.

یک بحر طویل بسیار زیبا در سوگ رقیه خاتون (س)

$
0
0


فرا رسیدن ایام ماتم اربعین شهادت حضرت سیدالشهدا - امام حسین (ع) - را به تمامی شیعیان تسلیت عرض میکنم .

السلام علیک یا رقیه


باز ساقی می غم ریخت به پیمانه مرا ، شمع الم سوخت به یک شعله چو پروانه مرا ، کرد فلک در بدر از خانه و کاشانه مرا، داد زکین جغد صفت جای به ویرانه مرا، تا که شوم روز و شبان، اشک فشان، نوحه کنان، ناله کنان، از غم ویرانه نشینان و یتیمان و اسیران حسین، آن شه  بی یار، شهید آن شه ابرار، همان قوم ستمکار، بحکم پسر سعد جفا پیشه ی خونخوار، تن عابد بیمار، ببستند به زنجیر گران بار و به عنوان اسیر، بسوی شام ببرند حریمی، که به هر صبح و به هر شام، ملایک ز پی خدمتشان، صف زده بر درگه با رفعتشان، آه و دو صد آه ز بی مهری ایام، که در شام، پس از محنت بی حد، ز جفا فرقه ی مرتدّ ، بفزودند به هر لحظه غمی بر غمشان، تازه نمودند ز نو ماتمشان، داغ نهادند همی لاله صفت بر دلشان، تا که بدادند به یک منزل ویرانه ز کین منزلشان، وه که چه ویرانه ی بی بام و بری داشت، نه سقفی نه دری، روز ز بسیاری گرما نبد آسوده تن اطهرشان شب ز برودت نبدی خواب به چشم ترشان، کعب نی و سنگ ستم، کرده سیه پیکرشان، خشت عزا بالش و خاک غم اندوه و الم بسترشان، گاه پریشان، همه چون طره ی اکبر، گهی افسرده و گریان همه از یاد شکر خنده ی اصغر، غرض آن خیل اسیران، گذراندند به افغان، همه دم روز و شب و صبح و مسا را.


دختری داشت شه دین، که رقیه بدیش نام، ز بی مهری گردون، رخ بختش شده سیلی خور ایام، ز هجر پدرش روز عیان در نظرش شام، جفا دیده و رنجیده هم از کوفه هم از شام، بسی سنگ ستم بر سر او ریخته از بام، زکعب نی و سیلی ز تنش رفته برون طاقت و آرام ز خونین جگری دربدری بی پدری تلخ ورا کام، بشیرین سخنی گشت شبی گرم نوا ، نوحه سرا گفت که ای عمّه چه شد تاج سرم، کو پدرم؟ زینبش آورد به پاسخ که یا نور دو چشمان ترم، باب کبارت به سفر رفته، که از فرقت آن شاه مرا هوش ز سر رفته پس آن طفل در آن گوشه ی ویرانه غریبانه بنالید و بزارید، چو بلبل به پریشانی احوال چو سنبل پس از آن سرو سهی قامتش از پا بفتادی، سر خود بر سر خشتی بنهادی و ز رخ شاهد بختش ز وفا پرده گشودی و ورا خواب ربودی، غم بیداریش از دل بزدودی و بدیدی که در آن واقعه خوش سایه ی اقبال بسر دارد و در برج شرف، زهره صفت جای به دامان قمر دارد و مأوای در آغوش پدر دارد و بنمود بیان درد دل خویش و برآورد ز دل شور و نوا را.

 


گفت کای جان پدر، جای تو خالی، چه عجب یاد نمودی ز اسیران، چه عجب آمدی امشب، تو به سر وقت یتیمان، پی دلجویی ویرانه نشینان، ز گل روی تو شد کلبه احزان، به صفا رشک چمن غیرت بستان، چه دهم شرح پدر جان، که ز خونخواری و بیرحمی عدوان، من غمدیده نالان، بدویدم به بیابان، به سر خار مغیلان، منم آن نور دو چشمت که ز شفقت به کنارم بنشاندی، به رخم آب عنایت بفشاندی، دلم از قید مشقت برهاندی، همه دم بود به دامان توام جای و در آغوش توام منزل و مأوای و کشیدی ز وفا دست عطا بر سر من، گاه زدی بوسه به رخ بهر تسلای دل مضطر من، پدر حال مگر از من غمدیده چه دیدی، که به یکبار دل از من ببریدی، ز سرم پا بکشیدی که نبودی و نه دیدی، چقدر شمر بزد بر رخ من سیلی و بنمود ز سیلی رخ من نیلی و جز سنگ جفا کس نکشیدی ز وفا دست محبت به سرم، بعد تو شد قوت من از خون جگر آب من از چشم ترم، گو چه کند عمّه خونین جگرم، یا چه کند عابد بیمار، همان بیکس تبدار، که گردیده به زنجیر گرفتار و در این شهر غریبی نه ورا هست طبیبی، نه دوایی نه غذایی نه به جز ناله ی شبگیر انیسش، نه بجز حلقه ی زنجیر جلیسش، غرض آن طفل به دامان پدر گرم نوا بود و ز درد دل خود نوحه سرا بود و همی کرد بیان شرح جفا و ستم فرقه ی بی شرم و حیا را.


چشم بیدار فلک بین که ز شومی نتوانست ببیند که به خواب، آن دُر نایاب، ببیند رخ باب و دمی از غصّه دلش شاد شود، ساعتی از درد و غم آزاد شود، آه و دو صد آه که ناگاه شد آن غمزده بیدار و به اطراف نظر کرد که با دیده ی خونبار، به بالین نه پدر دید و نه از واقعه ی خواب اثر دید، نه از باب سراغی و نه از غصّه فراغی و نه فرشی نه چراغی به همان گوشۀ ویرانه غریبانه مکانش، به همان آتش غم سوخته پر مرغ روانش، به فلک رفت فغانش، رخ افسوس خراشید و خروشید که ای عمّه دگر باب من زار کجا رفت، بیامد ز سفر باز چرا رفت، چه دید از من بی دل که ز من چهره نهان کرد، مرا باز گرفتار خسان کرد، بشد زینب از آن واقعه آگاه، کشید از دل سوزان بفلک آه، بدانست که آن شاه فلک جاه، بخواب آمده آن طفل حزین را ، فلک افزوده غم و محنت آن زار غمین را، غرض از نالۀ آن بلبل بستان عزا آل پیمبر، همه گشتند مکدر، همه کردند فغان سر، یکی از فرقت اکبر، یکی از دوری اصغر، که از آن شورش بی مر، دل افواج ملک کاست، ز ویرانه فغان تا بفلک خاست، چنان آه اسیران شرر افروخت، که در خلد برین سوخت، دل شیر خدا و جگر خیر النساء را.


گشت بیدار یزید آن سگ مردود و بپرسید خبر گفتنش ای بدگهر این آه یتیمان حسین است، نوای حرم پاک رسول ثقلین است، که چون صید به دام تو اسیرند و به چشم تو حقیرند و به اندوه قریبند و به ویرانه مکینند، یکی طفل سه ساله ، که نهادی به دلش داغ چو لاله، به خیال پدر افتاده ، ز افغان وی این غلغله در بحر و بر افتاده ، پس آن کافر بی شرم و حیا، از ره بیداد و جفا، خواست ز نو داغ نهد بر دلشان، روشن از آن شمع کند محفلشان، راس شه تشنه بفرستاد به ویرانۀ غم خانه . دو صد آه از آن گاه که آن خیل اسیران، همه بودند در افغان، که به ناگه سر سالار شهیدان، به میان طبقی چون گل و از گل ورقی بر سرش افکنده نهادند به بالای زمین، روشن از آن عرش برین، گفت رقیه که یا عمّه ی مضطر، من از این فرقه ی ابتر، طلب نان ننمودم ، به خدا جز به تمنّای پدر لب نگشودم، ز غمش زینب غمدیده برآشفت و چنین گفت که منظور تو این است و مراد تو همین است، چو آن غمزده از روی طبق پرده بر انداخت، به مقصود دل خود نظر انداخت، درخشنده رخی همچو قمر دید، به خون غرقه سر پاک پدر دید، به حسرت سوی او نیک نظر کرد و چو مصحف به سر دست بر آورد و ببوسید و ببوئید، بگفت از چه به خون ، روی تو گلگون شده و موی تو پرخون شده ، آن گه لب خود بر لب آن سر بنهادی، ز غم از پا بفتادی و شد از زمزمه خاموش و برفت از سر او هوش و ز تن مرغ روانش سوی گلزار جنان گشت روان،


بس کن از این قصّه ی جانسوز " صغیرا " که دگر تاب شنیدن نبود فاطمه و شیرخدا را.

شاعر : مرحوم محمد حسین (صغیر) اصفهانی

یک بحر طویل دیگه در سوگ شهادت امام حسن مجتبی (ع)

$
0
0

 

    بازم از لانه‌ی تن، طایر اندیشه‌ی من، پر زده در طرف چمن، تا که در اوصاف حسن، خوی حسن، بوی‌حسن، روی حسن، موی حسن، شبل شهنشاه زمن ، آنکه ز نامش همه را ساخته خوش بوی دهن، ساز کنم ساز سخن، از صفت معرفت و موهبت و میمنت و منزلتش دم زنم از تهنیتش، یا زغم تعزیتش، یا شرف و معرفتش، یا کرم و عاطفتش، کاین چه امامست و همام  است و چه نام است، که بیحد و مقام است، قدش سرو خرامست، رخش ماه تمام است، به هر بزم نظام است، به هر رزم حسام است، همین دُر کلام است، که او نعمت عام است، به عالی و به دانی و به جن و ملک و بر بشر و آنچه که دارنده‌ی روح و نفس و جان و تن و ناطق و صامت بود از کون و مکان خدا را. جگر گوشه‌ی زهرا، گل گلشن طاها.

***

ایدریغ از ستم کینه‌ی گردون که به تدبیر و حیل در همه دوران صفت دشمنیش از همه بیش است بخوبان و بزرگان و سترگان و دلیران و امیران و شجاعان و نجیبان و اصیلان و کریمان و رحیمان و سر اینکه در آنهاست همه جمع صفات حسنه لیک عجب در همه اوقات به هر دوره و هر عصر و زمان سخت گرفتار بلیات و دچار ستم طایفه‌ی جانی و ناپاک سیه دل، همه سوی ره باطل ، همه خونخواره و کاهل، همه محروم ز حاصل، همه با کفر مقابل، همه از آتیه غافل، همه غداره و جاهل، پسر فاطمه را با همه اوصاف پسندیده بدست زن قطامه‌ی پتیاره‌ی خونخواری میشومه‌ی غداره‌ی غافل ز خدا بدرگ و بدکیش، به عنوان زن خویش، بدون غم و تشویش، تو ای چرخ بکشتیش، بدان حیله که در هر ستم پیشه‌ای  جراره‌ی بی عاطفتی بدتر از آن جعده نیامد و نیاید که حسن را ز پی وعده‌ی عقد پر شوم معاویه‌ی سگ باز ورق باز لعین، ظالم لامذهب بیدین، جفا گستر و پرسینه ز کین، قاتل برجسته‌ترین، نابغه و نادره‌ی عصر و زمان، بر همه‌ی خلق جهان، از اثر سم شرربار بجانش بفشانید و بخونش بکشانید و بمرگش بنشانید زنان حرم محترم آل عبا را. جگر گوشه‌ی زهرا، گل گلشن طاها.


آه کان زهر ستم بر جگر سبط پیمبر، خلف حیدر صفدر، پسر ساقی کوثر، گل زهرای مطهر، حسن آن حجت داور، دوم آئینه­ی مظهر، سومین ناطق منبر، مه افلاک سراسر، خورتابان فلک فر، در پر معنی و گوهر، به همه خلق مسخر، بکف قوم ستمگر، جگرش گشت پر آذر، کبدش سوخت ز اخگر، رخ چون لاله­ی احمر، شد از آن زهر چو اخضر، که در افتاد به بستر، به فغان گفت به خواهر، که ایا زینبم این لحظه بیاور، ببرم طشتی و بنگر، که چها بر سرم آمد زیکی شربت آب این همه سوزندگی و تندی و تیزی که جگر در بر من خون شد و ازحنجر من یکسره بیرون شد و بی تاب و توانم بنمود و رمقم هیچ دگر نیست به اعضا و نمانده به تنم طاقت و نیرو، زکفم قدرت ازآن سو، به یدم قوت بازو، فتدم لرزه به زانو، نبود در همه­ی اسکلتم جانی و در هیکل وارسته ی بی جسته و دلخسته و دست از همه جا شسته، همی بار سفر بسته و با یکدل بشکسته، روم جانب جد و پدر و مادر و دیدار نمایم همه احباب به آوازه و بدرود وداع ازدل پر درد کنم دار فنا را. جگر گوشه ی زهرا، گل گلشن طاها

***

زینب آن خواهر دلخسته چو این واقعه بشنید زگفتار حسن،‌ گشت دلش پر زمحن، دهر شدش بیت حزن، گفت که ای خسرو من، در تو چه حال است، که دل پر ز ملال است،‌تو را ضیق مجال است، نه هنگام زوالست، که بردی ز دلم تاب و توان،‌زاین سخنان، آتشم افتاد به جان، گفت و کشید آه و فغان،‌اشک غمش گشت روان، موی کنان مویه کنان، گشت بدان سوی روان، نزد حسین ابن علی نعره زنان، تابه سر بستر آن،‌وه که شه کون و مکان، خورد از آن ناله تکان، گفت که ای جان اخا زجابین که چه آمد بسر پادشه هر دو سرا، قاعده ی علم و عطا، زاده ی زهرا حسن آن حجت کبری شرف یثرب وبطحا، پسر آدم و حوا، پدر ملت دنیا وشفیع صف عقبی که درافتاد زپا سخت به بستر ز جگر ناله ی آذر به الم دیده ز خون تر که فغان می کشد ازسینه ی بی کینه ی سوزان، شررش بر دل بریان، که مرا عمر به پابان، شد و زهرم به دل آتش زد و در جان و تن خسته ام افروخت عدو زهر جفا را جگر گوشه ی زهرا، گل گلشن طاها.

***

چون از این واقعه آگاه شد آن خامس اصحاب کسا، نو ثمر خیرالنسا، زاده ی شاه دوسرا، تشنه لب کرببلا، جست زجا گشت سراسیمه و شد اشگ فشان تاببر حضرا ان گفت که ای جان جهان، سرور سلطان زمین پادشه عصر و زمان، وارث جد و پدرم، کحل ضیاء بصرم، شمس صحی بدرا دجی کهف تقی غوث وری جان اخا گو که چه آمد بسرت وزچه سبب شد به لبت جان که در افتاده ی از پا و نمانده به تنت طاقت و رفته ز کفت تاب. حسن گفت برادر من ازاین شربت آب آمده ام در تعب و جان من آمد به لب و مرگ نباشد عجب و هیچ نیفتد عقب و عبرتی از بهر بشر نیست که هرشیء در این عالم فانی به وجود آمده آخر به یقین می رود ازدار فنا نیست بر این دهر وفا اخر عمر من و در اول بی یاری  غمخوارگی و روز گرفتاری و آسیب توبا عفت و با عصمت و با حرمت و بازحمت آن عترت غمپرور گریان و پریشان تو است از پس من بر همه مخلوق جهان سید و مولا و امامی. مده ای (شرمی) ازاین بیش بجولان کلامت اگر از اهل کلامی که سخن گر چه به ذوق عرفا هر چه ملیح است کمش به، رقمش به، قلمش به، اصمش به، نعمش به خصوص آن سخنی کاوست در او گوهر یکدانه ی ذی قیمت و پر ارزش کمیاب، نه پر پیچ و نه پر تاب،‌نه کم مغز و نه کم آب، پر ازلؤلؤ خوشاب،‌به یک جمله دو صد باب،‌به هر باب صد ابواب،‌قیول در ارباب که ازخانه ات انشاء شود و بر خرد افشاء شود وبر اذن آوا شود و مرده دل احیا شود و جلوه کند در همه عالم بر هر عاقل و بر زمره ی ان سلسله گان عرفا و نقبا و نجبا و ادبا و علما وسعدا  بلغا و فصحا را- جگر گوشه ی زهرا، گل گلشن طاها.

***

مرحوم محمد «شرمی» کاشانی

 برگرفته از سایت : www.helal.ir

شعر رحلت پیامبر رحمت و مهربانی (ص)

$
0
0

از سراپای مدینه گِل غم میریزد

اشک از دیده ی غم بار حرم میریزد

از نگاه نگران، برق الم میریزد

خوب پیداست که باران ستم میریزد

آه آرامش زهراست به هم میریزد

 

سایه ی خنده از این گلکده کم کم برود

یا قرار است که پیغمبر اکرم برود ؟

 

نور از خنده لب های ترش می بارید

از گرفتاری امت به جزا میترسید

دربه در، در پی ارشاد بشر میگردید

مثل او هیچ رسولی غم و اندوه ندید

 

در دلم شور عجیبی ست نمیدانم چیست

در گلو بغض عجیبی ست نمیدانم چیست

 

دخترت زار به سر میزند ای وای دلم

در دلم غصه شرر میزند ای وای دلم

پدرم حرف سپر میزند ای وای دلم

حرف از داغ پسر میزند ای وای دلم

یک نفر آمده در میزند ای وای دلم

 

دل بریدن ز تو بابا بخدا آسان نیست

بعد تو واسطه ی وحی خدا با ما کیست؟

 

 

این جوان کیست که از دیدن رویش در دل

غصه داخل شده و خنده ز لب شد زائل

آه یارب شده انگار صبوری مشکل

گفت با لحن غریبانه ولی چون سائل :

با اجازه بگذارید بیایم داخل

 

با ادب آمد و در پیش پدر زانو زد

پرده از صورت پوشیده ی خود یک سو زد

 

مژده ای رحمت رحمان که سحر نزدیک است

ای رسول مدنی وقت سفر نزدیک است

شب بیچارگی نسل بشر نزدیک است

به علی هم برسان روز خطر نزدیک است

وقت آتش زدن یاس و تبر نزدیک است

 

پدر آماده رفتن به سماوات ولی

نگران است برای غم فردای علی

 

تکیه بر دست علی زد گل باغ ایجاد

نظری کرد به زهرا و دوباره افتاد

آه از سینه افلاک برآمد هیهات

به علی فاطمه را باز امانت میداد

داشت اما خبر از غصه زهرا ای داد

 

این همه بی کسی ای وای سرم درد گرفت

دل سرشار غم شعله ورم درد گرفت

 

او ز فردای حسین و حسنش داشت خبر

از خزان گشتن باغ و چمنش داشت خبر

از به آتش زدن یاسمنش داشت خبر

از غم حیدر خیبر شکنش داشت خبر

از حسین و بدن بی کفنش داشت خبر

 

اشک از دیده فرو ریخت و روحش پر زد

پر زد و دختر مظلومه ی او بر سر زد


شعر امام رضا (ع) - مثنوی بسیار زیبا از رهی معیری در مورد امام رضا (ع)

$
0
0

 

 

دیـده فرو بسته ام از خاکیان   تا نـگرم جلـوه افـلاکیـان
شاید از ایـن پرده ندایى دهند   یـک نفَسـم راه به جایى دهند
اى که بر این پرده خاطرفریب   دوخته اى دیده حسرت نصیب
آب بزن چشـم هوسنـاک را   بـا نظـر پاک ببین پـاک را
آن که دراین پرده گذریافته است   چون سَحر ازفیض نظریافته است
خوى سحر گیر و نظرپاک باش   رازگـشاینـده افـلاک بـاش

 

خـانه تـن جـایگه زیست نیست   در خور جانِ فلکى نیست، نیست
آن که تـو دارى سرِ سوداى او   برتر از این پـایه بـوَد جاى او
چشمه مسکین نه گهرپرور است   گوهر نایاب به دریـا دَر است
ما که بـدان دریـا پیوسته ایم   چشم ز هر چشمه فرو بسته ایم
پهنه دریا چو نظرگـاه ماست   چشمه ناچیز نه دلخـواه ماست

 

پرتو این کـوکب رخـشان نگر   کوکبه شـاه خراسـان نـگـر
آینه غـیـب نـمـا را ببـیـن   ترک خودى گوى و خدا را ببین
هرکه بر او نور رضا تافته است   دردل خود گنج رضا یافته است
سایه شه مایه خرسـندى است   مُلک رضا مُلک رضامندى است
کعبه کجا؟ طَوف حَریمش کجا؟   نافه کجا؟ بـوى نسیمش کجا؟
خاک ز فـیض قدَمش زر شده   وز نـفسش نافه معطّر شـده
مـن کیم؟ از خیلِ غلامان او   دستِ طلب سوده به دامان او
ذرّه سرگشته خورشیدِ عشق   مرده، ولى زنده جاویدِ عشق
شـاه خراسان را دربان منَم   خـاک درِ شاه خراسان منَم

 

چـون فلک آیین کهـن ساز کرد   شیـوه نـامردمى آغـاز کـرد
چاره گر، از چاره گرى بازماند   طـایـر اندیشه ز پـرواز ماند
با تن رنجـور و دل نـاصبور   چاره از او خواستم از راه دور
نـیمشب، از طالع خنـدانِ من   صبـح برآمد ز گریبـان مـن
رحمت شه درد مرا چاره کرد   زنده ام از لطف دگربـاره کرد
بـاده باقـى بـه سبـو یـافتم   و ایـن همه از دولت او یافتم

 

شاعر : محمدحسن رهى معیّرى

شعر و ایران ، اشعار زیبا در مورد ایران

$
0
0

امروز 22 بهمن سی و سومین بهار پیروزی انقلاب بر همه شما مبارکباد.

به همین مناسبت هر چی شعر در مورد ایران پیدا کردم توی این پست براتون قرار دادم .

اگه مطلب طولانیه ببخشید.

1-

ما برای آنکه ایران خانه‌ی خوبان شود
رنج دوران برده ایم
ما برای آنکه ایران گوهر تابان شود
خون دلها خورده‌ایم
ما برای بوییدن بوی گل نسترن
چه سفرها کرده‌ایم
ما برای نوشیدن شورابه های کویر
چه خطرها کرده‌ایم
ما برای بوسیدن نام گلی ناشناس
چه سفرها کرده‌ایم
ما برای بوسیدن خاک سر قله‌ها
چه خطرها کرده‌ایم
ما برای خواندن این قصه عشق به خاک
رنج دوران برده‌ایم
ما برای جاودان ماندن این عشق پاک
رنج دوران برده‌ایم.

2-

در این خاک زرخیز ایران زمین                          
نبودند جز مردمی پاک دین
همه دینشان مردی و داد بود
وز آن کشور آزاد و آباد بود
چو مهر و وفا بود خود کیششان
گنه بود آزار کس پیششان
همه بنده ناب یزدان پاک
همه دل پر از مهر این آب و خاک
پدر در پدر آریایی نژاد
ز پشت فریدون نیکو نهاد
بزرگی به مردی و فرهنگ بود
گدایی در این بوم و بر ننگ بود
کجا رفت آن دانش و هوش ما
که شد مهر میهن فراموش ما
که انداخت آتش در این بوستان
کز آن سوخت جان و دل دوستان
چه کردیم کین گونه گشتیم خار؟
خرد را فکندیم این سان زکار
نبود این چنین کشور و دین ما
کجا رفت آیین دیرین ما؟
به یزدان که این کشور آباد بود
همه جای مردان آزاد بود
در این کشور آزادگی ارز داشت
کشاورز خود خانه و مرز داشت
گرانمایه بود آنکه بودی دبیر
گرامی بد آنکس که بودی دلیر
نه دشمن دراین بوم و بر لانه داشت
نه بیگانه جایی در این خانه داشت
از آنروز دشمن بما چیره گشت
که ما را روان و خرد تیره گشت
از آنروز این خانه ویرانه شد
که نان آورش مرد بیگانه شد
چو ناکس به ده کدخدایی کند
کشاورز باید گدایی کند
به یزدان که گر ما خرد داشتیم
کجا این سر انجام بد داشتیم
بسوزد در آتش گرت جان و تن
به از زندگی کردن و زیستن
اگر مایه زندگی بندگی است
دو صد بار مردن به از زندگی است
بیا تا بکوشیم و جنگ آوریم
برون سر از این بار ننگ آوریم

3-


ز فردوسی ام آمد این گفته یاد
که داد سخن را چو او کس نداد
چو ایران نباشد تن من مباد
بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

4-

ای ایران، ای مرز پر گهر
ای خاکت سرچشمه هنر
دور از تو اندیشه بدان
پاینده مانی تو جاودان
ای دشمن ارتو سنگ خاره ای من آهنم
جان من فدای خاک پاک میهنم
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست اندیشه ام
در راه تو ، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
سنگ کوهت دُر و گوهر است
خاک دشتت بهتر از زر است
مهرت از دل کی برون کنم
برگو بی مهر تو چون کنم
تا گردش جهان و دور آسمان بپاست
نور ایزدی همیشه رهنمای ماست
مهر تو چون شد پیشه ام
دور از تو نیست، اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما
ایران، ای خرم بهشت من
روشن از تو سرنوشت من
گر آتش بارد به پیکرم
جز مهرت در دل نپرورم
از آب و خاک و مهر تو سرشته شد گلم
مهرت گر برون رود تهی شود دلم
مهر تو چون، شد پیشه ام
دور از تو نیست، اندیشه ام
در راه تو، کی ارزشی دارد این جان ما
پاینده باد خاک ایران ما

شاعر : حسین گل گلاب

5-

ای وطن ای مادر تاریخ ساز

ای مرا بر خاک تو روی نیاز


ای کویر تو بهشت جان من

عشق جاویدان من ایران من

ای ز تو هستی گرفته ریشه ام

نیست جز اندیشه ات اندیشه ام

آرشی داری به تیر انداختن

دست بهرامی به شیر انداختن

کاوه آهنگری ضحاک کش

پتک دشمن افکنی ناپاک کش

رخشی و رستم بر او پا در رکاب

تا نبیند دشمنت هرگز به خواب

مرزداران دلیرت جان به کف

سرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهر را

باز گرداندند خرمشهر را

ای وطن ای مادر ایران من

مادر اجداد و فرزندان من

خانه من بانه من توس من

هر وجب از خاک تو ناموس من

ای دریغ از تو که ویران بینمت

بیشه را خالی ز شیران بینمت

خاک تو گر نیست جان من مباد

زنده در این بوم و بر یک تن مباد


شاعر : علیرضا شجاعی پور

 

6-

در این خاک زر خیز ایران زمین/نبودند جز مردمی پاک دین

 

همه دینشان مردی و داد بود/وزان کشور ازاد و اباد بود

 

نگفتند حرفی که ناید به کار/نکشتند تخمی که ناید به بار

 

چو مهر و وفا بود کیششان/گنه بود ازار کس پیششان

 

همه بنده پاک یزدان پاک/همه دل پر از مهر این اب و خاک

 

پدر در پدر اریایی نژاد/ز پشت فریدون نیکو نهاد

 

بزرگی به مردی و فرهنگ بود/گدایی در این بوم و بر ننگ بود

 

کجا رفت ان دانش و هوش ما/که شد مهر میهن فراموش ما

 

که انداخت اتش در این بوستان/کز ان سوخت جان و دل دوستان

 

چه کردیم کین گونه گشتیم خوار/خرد را فکندیم زین سان ز کار

 

نبود این چنین گشور و دین ما/کجا رفت ایین دیرین ما

 

به یزدان که این کشور اباد بود/همه جای مردان ازاد بود

 

در این کشور ازادگی ارز داشت/کشاورز خود خانه و مرز داشت

 

گرانمایه بود انکه بودی دبیر/گرامی بد انکس که بودی دلیر

 

نه دشمن در این بوم و بر لانه داشت/نه بیگانه جایی در این خانه داشت

 

اگر مایه زندگی بندگیست/دو صد بار مردن به از زندگیست

 

بیا تا بکوشیم و جنگ اوریم/برون سر از این بار ننگ اوریم

 

به یزدان که هرگز جهان افرین/نه با بنده مهر ورزد نه کین

 

ز نیک و بدت هر چه اید به سر/ز خود بین و ز کرده خود شمر

 

از ان روز دشمن به ما چیره گشت/که مارا روان و خرد تیره گشت

 

از ان روز این خانه ویرانه شد/که نان اورش مرد بیگانه شد

 

چو ناکس به ده کدخدایی کند/کشاورز باید گدایی کند

 

چو دانش پژوهنده بیند زیان/که بندد به دانش پژوهی میان

 

به یزدان که ما گر خرد داشتیم/کجا این سرانجام بد داشتیم

 

بسوزد در اتش گرت جان و تن/به از بندگی کردن و زیستن

 

اگر مایه زندگی بندگیست/دو صد بار مردن به از زندگیست

 

بیا تا بکوشیم و جنگ اوریم/برون سر از این بار ننگ اوریم

 

بیاریم ان اب رفته به جوی/مگر زان بیابیم باز ابروی

 

شود مردمی کیش و ایین ما/نگیرد خرد خرده بر دین ما

 

ز فردوسی ام امد این گفته یاد/که داد سخن را چو او کس نداد

 

چو ایران نباشد تن من مباد/بدین بوم و بر زنده یک تن مباد

 

سرشت من از میهن بود/من از میهن و میهن از من بود

 

 

7-

من ایرانیم عشق من این بود

که مهر وطن بهر من دین بود

ببوسم من این خاک پاک وطن

که پاینده شد نام ایران من

همین افتخارم اهوراییم

قلم قاصر از شور و شیداییم

چو این مملکت ملک شیران بود

سلاح من این نام ایران بود

نیازم به میراث ایران من

همان تخت جمشید دشمن شکن

همان قصر پر شوکت و با وقار

همان ملک شاهان با اقتدار

نیازم به فردوسی باخرد

خرد تا ابد نام او می برد

بود افتخارم که ایران زمین

شده مهد رستم یل بی قرین

همان پهلوان دلیر و نژند

بمیرد که ایران نیابد گزند

اگر وارث آن یلان گشته ایم

اگر دل به این مملکت بسته ایم

بسازیم ایران فخر زمان

یه یاری یزدان و ایرانیان

 

8-

((الف)) یعنی که ما آزادگانیم

به فرمان اهورا بندگانیم

و((ی)) یعنی که ما یزدان پرستیم

به جام رحمت حق مست مستیم

و((ر)) یعنی که رندانی غیوریم

به دنیا مردمانی پر غروریم

((الف)) یعنی اگر امروز هستیم

به جز ایران به خاکی دل نبستیم

و((ن)) نامی بلند و ماندگار است

که ایران معنی این یادگار است.

 

9-


درودی به مستیﹺ پروانه ها

به گرمیﹺآغوشﹺ آلاله ها

به رقصﹺکبوتر، به فصلﹺبهار

درودی به رویا،به شب هایﹺتار

درود ای تبسم،درود ای امید

درودی به آن یاس هایﹺسپید

درودی به گرمی، به دوریﹺ مهتاب

به شرقﹺسپیده،به خورشیدﹺناب

درودی به باران و برف وتگرگ

به شادی و لبخند و سبزیﹺ برگ

درودی به صحرا به کوه و به دریا

به عرش وبه اعلا ٬به امروز و فردا

درودی به آن، سرزمین های دور

درودی به وصل و٬ به آوا ونور

درودی به خلقت، به سیمایﹺیار

به سهراب ورستم٬ به اسفندیار

درود ای دلیرانﹺایران زمین

درود ای شهیدان این سرزمین

درودی به مستیﹺپروانه ها

به گرمیﹺآغوشﹺآلاله ها

درود ای جوانانﹺ  ایرانﹺپاک

سرو ها، صخره هایﹺسینه چاک

درودی به آن نام ها٬ اسطوره ها

به    آن  سربدارانﹺ    بی ادعا

درود  ای   سوارانﹺ    بادﹺصبا

پیام آوران ﹺ  پاکﹺ       روحﹺخدا

درودی به ایران٬ به اشعارﹺپیران

به سعدی به حافظ، به ایمان و عرفان

درودی به شیرانﹺایران زمین

به نیکان ، به مردانﹺاین سرزمین

درودی به ایران ٬به خاکﹺدلیران

به ایران و ایران٬ به ایثار یاران

درودی به مستیﹺپروانه ها

به گرمیﹺآغوش آلاله ها

 

10-

وطن ابر بهارانت دل انگیز

تگرگ و برف و بارانت دل انگیز

صدای بزم یارانت دل انگیز

خروش سربدارانت دل انگیز

وطن پاینده و جاوید مانی

چو گل در پرتو خورشید مانی

بزرگ و سرفراز و شیر مانی

همیشه شاد و پر امید مانی

وطن آشفته بازارت نبینم

به کام دشمنان خوارت نبینم

ز رنج بی کسی زارت نبینم

رقیبان را دگر یارت نبینم

وطن خاکت همه خون شهیدان

نگاهت گشته مجنون شهیدان

دل پاک تو دلخون شهیدان

رخت چون روی گلگون شهیدان

وطن دامان تو دشت شقایق

گلستانت پر از مرغان عاشق

بنازم اوج کوههای بلندت

دماوند،اشترانکوه و سمندت

زبان پارسی گوی چو قندت

که دنیا را کشیده در کمندت

مرا مهر تو در دل جاودانه

وطن ای آرزوی هر بهانه

وطن بال و پر پرواز مایی

وطن تو نقطه آغاز مایی

تویی دمساز ما همراز مایی

تو هم خوان و تو هم آواز مایی

وطن ای پرشکوه ای سرزمینم

وطن ای جایگاه آخرینم

جدا از تو نیم با تو عجینم

نبینم دوریت هرگز نبینم...

 

11-

ندانی که ایران نشست منست

جهان سر به سر زیر دست ِ منست

هنر نزد ایرانیان است و بـــس

ندادند شـیر ژیان را بکــس

همه یکدلانند یـزدان شناس

بـه نیکـی ندارنـد از بـد هـراس

دریغ است ایـران که ویـران شــود

کنام پلنگان و شیران شــود

چـو ایـران نباشد تن من مـبـاد

در این بوم و بر زنده یک تن مباد

همـه روی یکسر بجـنگ آوریــم

جــهان بر بـداندیـش تنـگ آوریم

همه سربسر تن به کشتن دهیم

بـه از آنکه کشـور به دشمن دهـیم

چنین گفت موبد که مرد بنام

بـه از زنـده دشمـن بر او شاد کام

اگر کُشــت خواهــد تو را روزگــار

چــه نیکــو تر از مـرگ در کـــار زار 
 

12-

وطن یعنی همه آب و همه خاک وطن یعنی همه عشق و همه پاک
به گاه شیرخواری گاهواره به روز و درد پیری ، عین چاره
وطن یعنی پدر ، مادر ، نیاکان به خون و خاک بستن عهد و پیمان
وطن یعنی هویت ، اصل ، ریشه سرآغاز و سرانجام همیشه
وطن یعنی محبت ، مهربانی نثار هر که دانی و ندانی
وطن یعنی نگاه هموطن دوست هر آنجایی که دانی هموطن اوست
وطن یعنی قرار بیقراری پرستاری ، کمک ، بیمارداری
وطن یعنی هوای کوچه ی یار در آن کو دل شکستن های بسیار
نگاهی زیرچشمی ، عاشقانه به کوچه آمدن با هر بهانه
وطن یعنی غم همسایه خوردن وطن یعنی دل همسایه بردن
وطن یعنی زلال چشمه ی پاک وطن یعنی درخت ریشه در خاک
ستیغ و صخره و دریا و هامون ارس ، زاینده رود ، اروند ، کارون
دنا ، الوند ، کرکس ، تاق بستان هزار و قافلانکوه و پلنگان
وطن یعنی بلندای دماوند شکیبا ، دل در آتش ، پای در بند
وطن یعنی شکوه اشترانکوه به دریای گهر استاده نستوه
وطن یعنی سهند صخره پیکر ستیغ سینه در سنگ تمندر
وطن یعنی وطن استان به استان خراسان ، سیستان ، سمنان ، لرستان
کویر لوت ، کرمان ، یزد ، ساری سپاهان ، هگمتانه ، بختیاری
طبس ، بوشهر ، کردستان ، مریوان دو آذربایجان ، ایلام گیلان
اراک ، فارس ، خوزستان و تهران بلوچستان و هرمزگان و زنجان
وطن یعنی سرای ترک با پارس وطن یعنی خلیج تا ابد فارس
بهشتی چشم را گسترده در پیش ابوموسی و مینو ، هرمز و کیش
وطن یعنی همه سازندگی ها رهایی از تمام بندگی ها
بریدن دست غیر از گردن نفت صلای صبح ملی نفت
وطن یعنی ز هر ایل و تباری وطن را پاسبانی ، پاسداری
وطن یعنی دلیر و گرد با هم وطن یعنی بلوچ و کرد با هم
وطن یعنی سواران و سواری لر و کرد و یموت و بختیاری
همه یک جان و یک دل بودن ما به دامان وطن آسودن ما
وطن یعنی دلی از عشق لبریز گره باف ظریف فرش تبریز
وطن یعنی هنر یعنی سپاهان حریر دستباف فرش کاشان
وطن یعنی کتیبه در دل سنگ تمدن ، دین ، هنر ، تاریخ ، فرهنگ
وطن یعنی همه نیک و بهنجار چه پندار و چه گفتار و چه کردار
وطن یعنی شب رحمت ، شب قدر شب جوشن ، شب روشن ، شب بدر
وطن یعنی هم از دور و هم از دیر سده ، نوروز ، یلدا ، مهرگان ، تیر
وطن یعنی جلال مانده جاوید ستون و سر ستون تخت جمشید
هزاران نقش و خط مانده در یاد صبا ، کلهر ، کمال الملک ، بهزاد
نکیسا ، باربد ، افسانه و چنگ سرود تیشه ی فرهاد در سنگ
سر و سرمایه های سرفرازی ابوریحان و خوارزمی و رازی
به اوج علم و دانش رهنوردی ابونصر ، ابن سینا ، سهروردی
به بحر عشق و عرفان ناخدایی عراقی ، رودکی ، جامی ، سنایی
وطن یعنی به فرهنگ آشنایی در لفظ دری را دهخدایی
وطن یعنی جهانی در دل جام وطن یعنی رباعیات خیام
وطن یعنی همه شیرین کلامی عفاف عشق در شعر نظامی
وطن یعنی نگاه مولوی سوز حضور نور در شمس شب و روز
وطن یعنی پیام پند سعدی زبان پیوسته در پیوند سعدی
وطن یعنی هوا و حال حافظ شکوه باور اندر فال حافظ
وطن یعنی تبیره ، دمدمه ، کوس طلوع آفتاب شعر از طوس
وطن یعنی شب شهنامه خواندن سخن چون رستم از سهراب راندن
وطن یعنی رهایی زآتش و خون خورش کاوه و خشم فریدون
وطن یعنی زبان حال سیمرغ حدیث یال زال و بال سیمرغ
وطن یعنی امید نا امیدان خروش و ویله گرد آفرینان
وطن یعنی لگام و زین و مهمیز سواران قران و رخش و شبدیز
وطن یعنی گرامی مرز تا مرز وطن یعنی حریم گیو و گودرز
وطن یعنی دل و دستی در آتش روان و تن ، کمان و تیر آرش
وطن یعنی شبح یعنی شبیخون وطن یعنی جلال الدین و جیحون
وطن یعنی به دشمن راه بستن به اوج آریو برزن نشستن
وطن یعنی دو دست از جان کشیدن به تنگستان و دشتستان رسیدن
زمین شستن ز استبداد و از کین به خون گرم در گرمابه ی فین
وطن یعنی گذشته ، حال ، فردا تمام سهم یک ملت ز دنیا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران وطن یعنی همین جا ، یعنی ایران

 

13-

میهن ما، ای همه ایمان ما
مذهب ما، مکتب ما، جان ما
ریشه تو، اندیشه تویی، ای وطن
دین تویی، آیین تویی، ایران ما
آیه ی قدیس اوستا، تویی
خانه ی زرتشت و اهورا، تویی
میهن مانی، وطن مزدکی
حرمت آتشکده ی ما، تویی
قبله ی ما، از همه عالم جداست
کعبه ی ما، قامت الوند ماست
موج خلیج و تن خیس خزر
قبله ی ما، رو به دماوند ماست
باور ما، زنده به پندار نیک
حرف دل ما، همه گفتار نیک
خوب سرشتیم، نه اهریمنیم
پاک و شریفیم به کردار نیک
جامه ی شاهانه به تن می کنیم
مسلک بیگانه کفن می کنیم
خانه پرستیم، نه اهریمنیم
روی به درگاه وطن می کنیم...

 14-

نام جاوید وطن .................... صبح امید وطن

جلوه کن در آسمان .................... همچو مهر جاودان

وطن ای هستی من .................... شور و سرمستی من

جلوه کن در آسمان .................... همچو مهر جاودان

بشنو سوز سخنم .................... که هم آواز تو منم

همه جان و تنم .................... وطنم وطنم وطنم

بشنو سوز سخنم .................... که نواگر این چمنم

همه جان و تنم .................... وطنم وطنم وطنم وطنم

همه با یک نام و نشان .................... به تفاوت هر رنگ و زبان

همه شاد و خوش و نغمه زنان

ز صلابت ایران جوان

ز صلابت ایران کهن

ز صلابت ایران جوان

 

15-

شبی دل بود و دلدار خردمند
دل از دیدار دلبر شاد و خرسند

که با بانگ بنان و نام ایران
دو چشمم شد ز شور عشق گریان

 

چو دلبر شور اشک شوق را دید
به شیرینی ز من مستانه پرسید

بگو جانا که مفهوم وطن چیست
که بی مهرش دلی گر هست دل نیست

به زیر پرچم ایران نشستیم
ودر را جز به روی عشق بستیم


به یمن عشق در ناب سفتیم
ودر وصف وطن اینگونه گفتیم

وطن یعنی درختی ریشه در خاک
اصیل و سالم و پر بهره و پاک

وطن خاکی سراسر افتخار است
که از جمشید و از کی یادگار است

وطن یعنی سرود پاک بودن
نگهبان تمام خاک بودن

وطن یعنی نژاد آریایی
نجابت مهرورزی باصفایی

وطن یعنی سرود رقص آتش
به استقبال نوروز فره وش

وطن خاک اشو زرتشت جاوید
که دل را می برد تا اوج خورشید

وطن یعنی اوستا خواندن دل
به آیین اهورا ماندن دل

وطن شوش و چغازنبیل و کارون
ارس زاینده رود و موج جیهون

وطن تیر و کمان آرش ماست
سیاوش های غرق آتش ماست

وطن فردوسی و شهنامه اوست
که ایران زنده از هنگامه ی اوست

وطن آوای رخش و بانگ شبدیز
خروش رستم و گلبانگ پرویز

وطن شیرین خسرو پرور ماست
صدای تیشه افسونگر ماست

وطن چنگ است بر چنگ نکیسا
سرود باربدها خسرو آسا

وطن نقش و نگار تخت جمشید
شکوه روزگار تخت جمشید

وطن را لاله های سرنگون است
ز یاد آریو برزن غرق خون است

وطن منشور آزادی کوروش
شکوه جوشش خون سیاوش

وطن خرم ز دین بابک پاک
که رنگین شد ز خونش چهره خاک

وطن یعقوب لیث آرد پدیدار
ویا نادر شه پیروز افشار

به یک روزش طلوع مازیار است
دگر روزش ابومسلم بکار است

وطن یعنی دو دست پینه بسته
به پای دار قالی ها نشسته

وطن یعنی هنر یعنی ظرافت
نقوش فرش در اوج لطافت

وطن در هی هی چوپان کرد است
که دل را تا بهشت عشق برده است

وطن یعنی تفنگ بختیاری
غرور ملی و دشمن شکاری

وطن یعنی بلوچ با صلابت
دلی عاشق نگاهی با مهابت

وطن یعنی خروش شروه خوانی
زخاک پاک میهن دیده بانی

وطن یعنی بلندای دماوند
ز قهر ملتش ضحاک در بند

وطن یعنی سهند سر فرازی
چنان ستارخانش پاک بازی

وطن یعنی سخن یعنی خراسان
سرای جاودان عشق و عرفان

وطن گلواژه های شعر خیام
پیام پر فروغ پیر بسطام

وطن یعنی کمال و الملک و عطار
یکی نقاش و آن یک محو دیدار

در این میهن دو سیمرغ است در سیر
یکی شهنامه دیگر منطق الطیر

یکی من را ز دشمن می رهاند
یکی دل را به دلبر می رساند

خراسان است و نسل سربداران
زجان بگذشتگان در راه ایران

وطن خون دل عین القضات است
نیایش نامه پیر هرات است

وطن یعنی شفا قانون اشارت
خرد بنشسته در قلب عبارت

نظامی خوش سرود آن پیر کامل
زمین باشد تن و ایران ما دل

وطن آوای جان شاعر ماست
صدای تار بابا طاهر ماست

اگر چه قلب طاهر را شکستند
و دستش را به مکر و حیله بستند

ولی ماییم و شعر سبز دلدار
دو بیت طاهر و هیهات بسیار

وطن یعنی تو گنجینه راز
تفعل از لسان الغیب شیراز

وطن آوای جان می پرستان
سخن از بوستان و از گلستان

وطن دارد سرود مثنوی را
زلال عشق پاک معنوی را

تو دانی مولوی از عشق لبریز
نشد جز با نگاه شمس تبریز

مرا نقش وطن در جان جان است
همان نقشی که در نقش جهان است

وطن یعنی سرود مهربانی
وطن یعنی شکوه همزبانی

وطن یعنی درفش کاویانی
سپید و سرخ و سبزی جاودانی

به پشت شیر خورشیدی درخشان
نشان قدرت و فرهنگ ایران

زعطر خاک وطن گر شوی مست
کویر لوت ایران هم عزیز است

وطن دارالفنون میرزا تقی خان
شهید سرفراز فین کاشان

وطن یعنی بهارستان مصدق
حضوری بی ریا چون صبح صادق

زخاک پاک ما پروین بخیزد
بهار آن یار مهر آیین بخیزد

که از جان ناله با مرغ سحر کرد
دل شوریده را زیر و زبر کرد

وطن یعنی صدای شعر نیما
طنین جان فضای موج دریا

ز دریای وطن خیزد همی در
چو آژیر و چو دریادار بایندر

وطن یعنی خزر صیاد جنگل
خلیج فارس رقص نور مشعل

وطن یعنی تجلی گاه ملت
حضور زنده ی آگاه ملت

وطن یعنی دیار عشق و امید
دیار ماندگار نسل خورشید

کنون ای هم وطن ای جان جانان
بیا با ما بگو پاینده ایران

شاعر:" مصطفی بادکوبه ای"

 

16-

وطن یعنی اذان عشق گفتن
وطن یعنی غبار از عشق رفتن
وطن یعنی هدف یعنی شهامت
وطن یعنی شرف یعنی شهادت
وطن یعنی گذشته، حال، فردا
تمام سهم یک ملت ز دنیا
وطن یعنی چه آباد و چه ویران
وطن یعنی همین جا ، یعنی ایـران

 

17-

قطره بارانم
من یکی هستم ولی یک از هزارانم
در پی پیوستن به جمع یارانم
قطره بارانم
فکر همراهی با سیل خروشانم
فکر تشنگی گلها در گلستانم
قطره بارانم
می توانم چشمه های خشک را از نو بجوشانم
می توانم سرزمینی خشک را از نوبرویانم
از نوبرویانم از گل بپوشانم
کوچکم امادست دریا را همیشه پشت سر دارم
من به صبح روشن فردا امیدوارم
قطره بارانم از تبار نورس امیدوارانم
عاشق هر ذره ای از خاک ایرانم

 

18-

 


ای وطـــــن، ای مــادر تاریخ سـاز
ای مـــرا بر خــــاک تـــو روی نیــاز

ای کویـــر تـــــو بهشت جـــان من
عشق جاویدان من، ایـــــــران من

ای زتو هستی گرفته ریشـــــه ام
نیست جز اندیشه ات اندیشه ام

آرشـــــی داری به تیــــــر انداختن
دست بهــــرامی به شیـر انداختن

کــــــــاوه ی آهنگری ضحــاک کش
پتک دشمن افکنی ناپــــــاک کش

رخشی و رستم بر او پــا در رکـاب
تا نبیند دشمنت هـــــرگز به خواب

مرزداران دلـــــیرت جـــــــان به کف
ســـــرفرازان سپاهت صف به صف

خون به دل کردند دشت و نهــــر را
بازگـــردانــدنــد خــــــرمــشــهــر را

ای وطــــــــن ای مــــادر ایـــران من
مــــــادر اجـــداد و فــــرزنــدان مـــن

خـــانه ی من بـانه ی من توس من
هر وجب از خـــــاک تــو ناموس من

ای دریــــغ از تـــو که ویــــران بینمت
بیشه را خـــالی ز شیـــران بینمـت

خاک تو گــر نیست جــــان من مباد
زنده در این بوم و بر یـک تــــن مباد

 

19-

با همین ترانه هام به قلب دشمن می زنم
آخه گرگای گرسنه تو کمین خاکتن
دستاشون تو حسرت یه ذره خک پاکتن
تو کوچه پس کوچه هات همیشه ترس سایه بود
وطن استقامتت، تصنیف فریاد و سرود
سرزمین حافظ و سعدی و نیمایی وطن
میهنِ مقدسِ بو علی سینایی وطن
تو برام فراتر از یه سرزمین و کشوری
تو دلِ تو جون گرفتم، تو برام یه مادری
عشق تو، تو خون مردمت وطن ریشه داره
به خلیج و خزرت قسم دلم دوسِت داره
وقتی اسم تو می یاد حس غرور تو سینهَ.مه
خاک زرخیزت واس تموم دردام مرهمه
تو رو از مابگیرن می خوام که دنیا نباشه
دوس دارم که اوجِ پرچمت تو آسمون باشه
خاک اجدادی من عشق مقدس، وطنم
با همین ترانه هام به قلب دشمن میزنم

 

20-

ای همه شعر و حکایت
ای بزرگ ای بی نهایت

ای همه دار و ندارم
اعتبارم ای ولایت

گریه هام تو خنده هام تو
گفتنم تو خواستنم تو

وقت زادن پیرهنم تو
وقه مردن کفنم تو
..........

پیش تو دریا حقیره
حتی این دنیا حقیره

کی میتونه از تو باشه
ولی دور از بو بمیره .......؟

 

21-

سلام من به تو کوه دمــاونــــــــد..............درود من به تو برتــر از سهنـــــــد
سلام من به تو ای بــام ایــــــران..............نشان و اسم و رسم و نام ایـــران
در این جمع آرشان بسیار داریــم...............رفیق و همدم و همیار داریــــــــم
بماند بر سر ما سایه ســـــــــارت...............نشویم بیش از اینی شرمســـارت
مقرر گشت با این حکم خداونــــد.............. افراشته مانی تو کــــوه دماونــــد
چنین است حکم حــق لایزالـــی................نگـــــه داردت از دیگــــر زوالــــی
مال و گنج گــــران را پاسداریـــم................سرباز و پاسدارش سپاس داریـــم
نخواند کس ما را فرزند ایــــــــران..............ببیند ملــکی را خراب و ویـــــــران
اگر دیر جنبیدیم با نــــاز و افـــــاد...............آب و خاکست که بینیم رفته بربـاد
بگیریم فردا روز دست فرزنــــدان...............در آغوش گیریم ما عزیز دلبنـــدان

 

شکسته شدیم سرحداتمان رفـــــــت............رستم کشته شد فراتمان رفـــت
خسرو پشتش شکست و بی یاور شد............مدائن واگذاشت،رو به خاور شــد
شایسته نبود در این مرز و بـــــــــــوم............لانه گزینـــد هر جغــــــــد شوم
آتشکــــده از خروشیــــــــدن بیفتـــاد............جام مستی از نوشیدن بیفتــــــاد
تخت جلوسى از مـــــــــا فـــنا شــــد............حکم مجوسى بر ما روا شـــــــد!
با این همــــــــه مکنت و مالــــــــــی.............ملقب گشت ایرانی به موالــــی!
کنون لشکر سعد از نو بـــراه اســـــت...........خیالی نیست ایرانی آگــاه اسـت
بگفتم تا بدانید کـــــــــــه دراهــــــــند............نه از راه حیــــره از راه آبــــــــند
نگویید این سخن افسانــــــه باشــــد.............کلام مجنونی دیوانـه باشـــــــــد

 

آنچه به ما گفته اند دوز و دغل بوده اســــــت......................از جهل و نادانی و کاستی عقل بوده است
هر چه بر ما رفته است تقصیر خود بوده است......................از لج و لجبازی و بحث بیخود بوده اســـــت
کنون گر به خود آییم نزاع فراموش شـــــــــود......................قد رت ما قدرت کوروش و داریوش شــــود
تفرقه و جدایی همیشه درد حادیســــــــــــت.............. .......دوای این درد حاد فقط در اتحادیســـــــت
لشکر سعد و چنگیز هنوز هم مانده اســـــــت.....................با این اتحاد ما همیشه در مانده اســــــــت
دست در دست هم ویرانی را بسازیـــــــــــــم............ ..........جام مستی سرکشیم به این نقشه بنازیـم

 

رستم جلودار نشد چون سروسامان نبود.................آرش رو به توران و تیری درکمان نبــــــود
از زاگرس گذشتند فتح الفتوح به پا شـــد................. عرب استیلا یافت خسرو خوبان نبـــــــود
لشکر پا برهنه به نجد ایـــــران رسیـــــد..................تازى یکه تاز شد تاخت سواران نبــــــــود
سیمرغ پرکشید و لاشخور لانـــه گزیــــد..................شغال زوزه کشید غرش شیران نبــــــود
قصه نوشته نشد نــى در قلمدان نبـــود...................حماسه ای خلق نشد شعرشاعران نبود

 

وطن ای هستی من ,همه کمبود و نیازم......................وطن ای مادر من ,نغمه ات این دلنــوازم
وطن ای مامن آل امامان, بهترین دوسـت......................تــو را از نــو بایـستی با این همتم بسازم
وطن ای تختگاه شهریاری,بند ضحـــــــاک.....................به این نشـان و رایتــت همیشه من بنازم
دست و پا را بداده یا سر را بر باد دهـــــم.....................ذره ای از خاکت را هرگز من نبـــــــــــازم
با زخم کاری بر بدن یا قامتی شکستـــــه.....................در عرصه آوردگاه بر حریف باز بتـــــــــازم
طرح و نقش حریف را با مکر برانـــــــدازم.................... برای سربلندی طرحی نو درانـــــــــــدازم
رقصان و شادی کنان مغرور از پیـــــروزی ...................سرود ملیت را در غربـــت بنــــــــــــــوازم
درفش کاویانی بــر دوش من برافــــرازم....................درف ش کاویانی بـــر دوش من برافـــــرازم


ایران تـو ای مادر ، من بـی تــــو چکــار آیــم..........رخصت بنما بر من تـــا نیک بکـــار آیـــم
آنروز کـــه می بینـم نامت بـــــر روی سکــو..........مغرور و مستانــه بــاز در بــر یــار آیــم
آنگاه کـــه سیرآبـم بـا "زهـــره "و "جراحی".........همچو نخل افراشتـه نیکو بـه بـــار آیـم
هجران ز دامانــت دمـــی خــوش نیارامــــم..........دوراز این آب و خاکت هرجا بی قرار آیم
ایران تـو ای خانـه ، ایـــران تـــو ای بستــــر..........بی تو هرگز نتوانم این تن را بیاســایـم
در نـام و نشـان من چه جــای گمـــان باشـد..........کز نام نکوی تـــو خـــود را شناسایـــم
گر بگریـزدش خسرو از فتح الفتـــــوحاتــــی..........بر بال و پر سیمرغ خود یک شهریار آیـم
بر کوه و قله هایـت،در دشت و جلگه هایــت..........درفـــش علـم کـــرده،آن را بیارایـــــم
ارزانـی داشته بـــه مــا حضـــرت اهورایــی..........این آبهای نیلگـــون را،ای کشور زیبایم
حرام اسـت به من روزی گر گیرد زمن موزی.........این جزیره هایت را از آب هــای دریایـم
ایــن را که به تو گفتم،تو مفـــت مپنـــدارش...........آنگاه که چنین کــردم،من زاده آریایــم
چون شعرتو را خواندم،ذکرحق کلامم گشت..........دستـان برافراشتــــم بر گنبــد مینایــم
عشـق تــــو روان ساختـــه واژه درون نایـم..........ازسوز و گداز باشدکینچنین می سرایم

 

طغیان مکن ای دوستا ، بشنو تو ز من این پند....مگو این رجز باشد گر سختت آید هر چند
او دلیل شعرم است در وصفش چه من گویم.....در ساختن شعــر آن واژه در کجا جویـــــم
ما به لطـــف وجودش زنـــده و سرافرازیــــم....گر نباشدش یک روز پس ما به چه چیز نازیم؟
بر سر آن رفته ست ،جان و سر و پـا و دسـت.....مفتـــی ندهیمـــش مـــا ،مفتــی نیامدست
آنگاه که شیرش کردیم ، گویند کـه فرزندیــــم...گر پــــاره کنند آنــرا ، آنـروز خـود در بندیــم
اندرز شنو دوستـــم ایــن نیــک سخنم باشــد....هرجا که خاکــش باشم آنجا وطنــم باشـــد
ترس مـــن نباشــد از زخــم گلــولـــه در تـــن......نى غرش توپخــــانـه لرزه انـــــدازت بر تـــن
همه ترس و بیم من از همین باشــد و بـــس...............باز ضربه زند خائــن در کمین خـود از پـــس
اى واى بر من باد گــــر دیــده رود در خـــواب...............طـرح شـــوم اهریمــن هرگـز نــرود بـــرآب
چاره چیست هــــم میهن بایــد نگرش داریـم................فـر و شکـوه آن را از خـدا مــا بخواهیـــــم
این را که شنیدى تـــــو از تـــه دلـــم گویـــم................مپنـدار این رجز باشد چون در عملم گویــم

 

ای ایران از هر قوم و هـر کیستــــم................در نبود هســت تـــو در نیستـــم
چون وجــود مـــن از وجـود توســـت...............گـر نباشـد وجـودت ، فانیستــــم
شیعـــه و از هر نــــژاد و مکتبــــــی..............سنی و ملـــی ،مـن ایرانیستـــم
عشق تو حرف درون شعر می کنـد...............ار نگویم شعر تـو پـس چیستـــم؟
شعر تــو نفــس بـــازدم مـی شــود..............در نیاید ایـن نفس،مـن بایستــــم
چون که راوی سرگذشتت را بخواند...............با خود خلوت کــردم و بگریستــم
نقـشت را زینـــت گیتـــی یافتــــم...............با ذوق و شوق بـــدان نگریستـــم
در محـــل راز خـــود یــا بــــر نمــــاز..............مشغــول ذکـــرت بــا ربانـیستــــم
ای ایران از هر قــوم و هـر کیستـم...............در نبـــود هســت تـــو در نیستــم

 

22-

در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد


در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد

ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران
ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من تو بمان ، در دل و جان
ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تاراج خزان ، جور زمان
ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو بمان


سبزی صد چمن ، سرخی خون من ، سپیدی طلوع سحر ، به پرچمت نشسته
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
بمان که تا ابد هستیم ، به هستی تو بسته


ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران
ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من تو بمان ، در دل و جان
ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تاراج خزان ، جور زمان
ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو بمان

در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد

ترانه ی زیبای" ایران ایران"، باصدای مرحوم : محمد نوری

23-

وطنم تنم چه باشد که بگویمت تنی تو
که تو جانی و سراپا همه جان روشنی تو

وطنم تو بوی باران به شب ستاره باران
که خوشی و خوشترینی به مذاق میگساران

من اگر سروده باشم وطنم تو شعر نابی
من اگر ستاره باشم وطنم تو آفتابی

وطنم ، وطنم، وطنم ایران
همه جانی به تنم وطنم ایران

وطنم خوشا نسیمت که وزیدنش گل از گل
وطنم خوشا شمیمت که دمیدنش تغزل

وطنم که شعر حافظ شده وصله تن تو
که شکفته شعر سعدی به بهار دامن تو

وطنم درودی از من به تو و به عاشقانت
که سپرده ام به پیکت به نسیم مهربانت

 

24-

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

خیمه به طوفان زدنم ، زدنم آرزوست

گشتــــه ام از زهــد ریــــایی ملــــول

سـاقی توبه شکنم، شکنـم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

خدمـــت رندانــــه بــه دیــــر مغــــان

درد شـــراب کهنـم، کهنـــم آرزوست

چشمه ی خورشید، دلم را گـــداخت

نـور به جـای کفنــم، کفنــم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

دست سحــر دامـــن گـــل را دریــــد

جامـــه ای از آن بــه تنـــــم آرزوست

رقص کنــان تا بر تــو، بر تو پــر کشم

بال چــو مــرغ چمنم، چمنم آرزوست

در پی بــاغ خــواندن بلبــل بــه بـــاغ

رفتـــن زاغ و زغنــم ، زغنـم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

دست سحــر دامـــن گـــل را دریـــد

جامـــه ای از آن بــه تنــــم آرزوست

رقص کنــان تا بر تــو، بر تو پـر کشم

بال چــو مــرغ چمنم، چمنم آرزوست

در پی بــاغ خــواندن بلبــل بــه بــاغ

رفتـــن زاغ و زغنــم ، زغنـم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

خیمه به طوفان زدنم ، زدنم آرزوست

باز هــوای وطنــم ، وطنــــم آرزوست

خیمه به طوفان زدنم ، زدنم آرزوست

 

25-

ای ماه مــن !
ای مادر مـن!
ای مامن من!
ای میهن من!
همه در ناز تــو اند
همه در ساز تو اند
هـــمه آواز تو اند
همه سرباز تو اند
آری!همه از تو اند،
وهمـه از آن تو اند
ای ماه مــن !
ای مادر مـن!
ای مامن من!
ای میهن من!
چه شد ان دشت و دمن؟
چه شد آن باغ و چمن؟
چه شد آن کوه و رسن؟
و چه شد آن زاغ و زغن؟
ای ماه مــن !
ای مادر مـن!
ای مامن من!
ای میهن من!
منم آریایـــی تو
هم خراسانی تو
همچو افغانی تو
نعـره از دل بزنم
چه بود نعرهَ من؟
شاد باد!
شاد باد میهن من
شاد باد مادر من
شاد باد مامن من
شاد باد مادر من

سید مصطفی «سائس»

26-

ز پوچ جهان هیچ اگر دوست دارم
ترا ای کهن بوم و بر دوست دارم
ترا ای کهن پیر جاوید برنا
ترا دوست دارم اگر دوست دارم
ترا ای گرانمایه دیرینه ایران
ترا ای گرامی گهر دوست دارم
ترا ای کهن بوم بزرگان
بزرگ افرین نامور دوست دارم
هنروار اندیشه ات رخشد و من
هم اندیشه ات هم هنر دوست دارم

نه شرقی نه غربی نه تازی شدن را
برای تو ای بوم و بر دوست دارم


جهان تا جهانست پیروز باشی
برومند و بیدار و بهروز باشی

سرود ملی ایران در زمان احمد شاه

$
0
0
 

مطلبی که در زیر نقل می‌شود، مربوط به دانشجویان ایرانی است که دوران سلطنت «احمدشاه قاجار» برای تحصیل به آلمان رفته بودند و آقای «دکتر جلال گنجی» فرزند مرحوم «سالار معتمد گنجی نیشابوری» برای نگارنده نقل کرد:

«ما هشت دانشجوی ایرانی بودیم که در آلمان در عهد «احمد شاه» تحصیل می‌کردیم. روزی رئیس دانشگاه به ما اعلام نمود که همۀ دانشجویان خارجی باید از مقابل امپراطور آلمان رژه بروند و سرود ملی کشور خودشان را بخوانند. ما بهانه آوریم که عدۀ‌مان کم است. گفت: اهمیت ندارد. از برخی کشورها فقط یک دانشجو در اینجا تحصیل می‌کند و همان یک نفر، پرچم کشور خود را حمل خواهد کرد، و سرود ملی خود را خواهد خواند.

چاره‌ای نداشتیم. همۀ ایرانی‌ها دور هم جمع شدیم و گفتیم ما که سرود ملی نداریم، و اگر هم داریم، ما به‌یاد نداریم. پس چه باید کرد؟ وقت هم نیست که از نیشابور و از پدرمان بپرسیم. به راستی عزا گرفته بودیم که مشکل را چگونه حل کنیم .. یکی از دوستان گفت: اینها که فارسی نمی‌دانند. چطور است شعر و آهنگی را سر هم بکنیم و بخوانیم و بگوئیم همین سرود ملی ما است .. کسی نیست که سرود ملی ما را بداند و اعتراض کند..

اشعار مختلفی که از سعدی و حافظ می‌دانستیم، با هم تبادل کردیم. اما این شعرها آهنگین نبود و نمی‌شد به‌صورت سرود خواند. بالاخره من [دکتر گنجی] گفتم: بچه‌ها، عمو سبزی‌فروش را همه بلدید؟ گفتند: آری. گفتم: هم آهنگین است، و هم ساده و کوتاه. بچه‌ها گفتند: آخر عمو سبزی‌فروش که سرود نمی‌شود. گفتم: بچه‌ها گوش کنید! و خودم با صدای بلند و خیلی جدی شروع به خواندن کردم: «عمو سبزی‌فروش . . ... بله. سبزی کم‌فروش . . . بله. سبزی خوب داری؟ . .. . بله» فریاد شادی از بچه‌ها برخاست و شروع به تمرین نمودیم. بیشتر تکیۀ شعر روی کلمۀ «بله» بود که همه با صدای بم و زیر می‌خواندیم. همۀ شعر را نمی‌دانستیم. با توافق هم‌دیگر، «سرود ملی» به این‌صورت تدوین شد:

عمو سبزی‌فروش! . . . بله

سبزی کم‌فروش! . ... .. .. بله

سبزی خوب داری؟ . . بله

خیلی خوب داری؟ .. . . بله

عمو سبزی‌فروش! . . . بله

سیب کالک داری؟ .. . . بله

زال‌زالک داری؟ . . . . . بله

سبزیت باریکه؟ .. . . . . بله

شبهات تاریکه؟ .... . . . . بله

عمو سبزی‌فروش! . . . بله

این را چند بار تمرین کردیم. روز رژه، با یونیفورم یک‌شکل و یک‌رنگ از مقابل امپراطور آلمان، «عمو سبزی‌فروش» خوانان رژه رفتیم. پشت سر ما دانشجویان ایرلندی در حرکت بودند. از «بله» گفتن ما به هیجان آمدند و «بله» را با ما همصدا شدند، به‌طوری که صدای «بله» در استادیوم طنین‌انداز شد و امپراطور هم به ما ابراز تفقد فرمودند و داستان به‌خیر گذشت.»

 

فصلنامۀ «ره‌ آورد» شمارۀ 35

 

دروغ و حقیقت

$
0
0

روزی دروغ به حقیقت گفت : مــــیل داری باهم به دریـــا برویم و شنـــا کنیم ،

حقیقــت ساده لــوح پذیرفت و گول خورد .

آن دو با هم به کنار ساحل رفتند ، وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را در آورد .

 دروغ حیلــــه گـــر لباسهای او راپوشید و رفت .

 از آن روز همیشه حقیقت عــــریان و زشت است ،

اما دروغ در لبــــــاس حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود.

متن کامل شعر تیتراژ پایانی اخراجی های ۳

$
0
0

فصل‌های پیش از این هم ابر داشت
بر کویرم بارشی بی‌صبر داشت

پیش از اینها آسمان گلپوش بود
پیش از اینها یار در آغوش بود

اینک اما عده‌ای آتش شدند
بعد کوچ کوه‌ها آرش شدند

از بلند از حلق آویزها
قلب‌های مانده در دهلیزها

بذرهایی ناشناس و گول و گند
از میان خاک و خون قد می‌کشند

بعضی از آنها که خون نوشیده‌اند
ارث جنگ عشق را پوشیده‌اند

عده‌ای حسن القضاء را دیده اند
عده‌ای را بنزها بلعیده اند

بزدلانی کز هراس ابتر شدند
از بسیجی‌ها بسیجی تر شدند

ای بی جان ها! دلم را بشنوید
اندکی از حاصلم را بشنوید

توچه می‌دانی تگرگ و برگ را
غرق خون خویش،‌ رقص مرگ را

تو چه می‌دانی که رمل و ماسه چیست
بین ابروها رد قناسه چیست

تو چه می‌دانی سقوط “پاوه” را
“عاصمی” را “باکری” را “کاوه” ‌را

هیچ می دانی”مریوان” چیست؟‌ هان!
هیچ می‌دانی که “چمران” ‌کیست؟ هان!

هیچ می‌دانی بسیجی سر جداست؟
هیچ می‌دانی “دو عیجی”‌ در کجاست؟

این صدای بوستانی پرپر است
این زبان سرخ نسلی بی سر است

با همان‌هایم که در دین غش زدند
ریشه اسلام را آتش زدند

پای خندق‌ها احد را ساختند
خون فروشی کرده خود را ساختند

زنده‌های کمتر از مردارها
با شما هستم، غنیمت خوارها

بذر هفتاد و دو آفت در شما
بردگان سکه! لعنت بر شما

باز دنیا کاسه خمر شماست
باز هم شیطان اولی الامر شماست

با همانهایم که بعد از آن ولی
شوکران کردند در کام علی

باز آیا استخوانی در گلوست؟
باز آیا خار در چشمان اوست؟

ای شکوه رفته امشب بازگرد!
این سکوت مرده را درهم نورد

از نسیم شادی یاران بگو
از “شکست حصر آبادان” بگو!

از شکستن از گسستن از یقین
از شکوه فتح در “فتح المبین”

از “شلمچه”، “فاو”‌ از “بستان” بگو!
از شکوه رفته! از “مهران”‌ بگو!

از همانهایی که سر بر در زدند
روی فرش خون خود پرپر زدند

شب شکاران سحر اندوخته
از پرستوهای در خود سوخته

زان همه گلها که می بردی بگو!
از “بقایی” از “بروجردی” بگو!

پهلوانانی که سهرابی شدند
از پلنگانی که مهتابی شدند

عشق بود و داغ بود و سوز بود
آه! گویی این همه دیروز بود

اینک اما در نگاهی راز نیست
تیردان پرتیر و تیرانداز نیست

نسل های جاودان فانی شدند
شعرها هم آنچه می دانی شدند

روزگاران عجیبی آمدند
نسل های نانجیبی آمدند

ابتدا احساس هامان ترد بود
ابتدا اندوهامان خرد بود

رفته رفته خنده ها زاری شدند
زخم هامان کم کمک کاری شدند

خواب دیدم دیو بی‌عار کبود
در مسیل آرزوها خفته بود

خواب دیدم برفها باقی شدند
لحظه‌های مرده ام ساقی شدند

ای شهیدان! دردها برگشته اند
روزهامان را به شب آغشته‌اند

فصل هامان گونه‌ای دیگر شدند
چشمهامان مست و جادوگر شدند

روحهامان سخت و تن آلوده‌اند
آسمانهامان لجن آلوده‌اند

هفته ها در هفته ها گم می‌شوند
وهم‌ها فردای مردم می‌شوند

فانیان وادی بی سنگری!
تیغ ها مانده در آهنگری

حاصل آغازها پایان شده است؟
میوه فرهنگ جبهه نان شده است؟

شعله ها! سردیم ما، سردیم ما
رخصتی، ‌شاید که برگردیم ما

“یسطرون” ‌هم رفت و ما نون مانده‌ایم
بعد لیلا باز مجنون مانده‌ایم

بحر مرداب است بی امواج،‌آی !
عشق یک شوخی است بی حلاج، آی!

یک نفر از خویش دلگیر است باز
یک نفر بغضش گلوگیر است باز

زخمی‌ام، اما نمک… بی فایده است
درد دارم، نی لبک… بی فایده است

عاقبت آب از سر نوحم گذشت
لشگر چنگیز از روحم گذشت

سرودی زیبا از محمدحسین جعفریان

Viewing all 70 articles
Browse latest View live


<script src="https://jsc.adskeeper.com/r/s/rssing.com.1596347.js" async> </script>