امشب گذرم بر در میخانه ی مهتاب افتاد
در سرم عطر خوش سیب و می ناب افتاد
تا که دیدم همگان ذکر حسن می گویند
باز هم مثل همیشه دهنم آب افتاد
امشب، به ستایش و تمجید، بر رخساره ماه بوسه میزنیم که برای چراغانی شب میلاد تو، تمام چهره منور خود را به آسمان هدیه داده است. ستارهها را باید امشب بیشتر دوست داشت؛ چرا که هر یک، تنها به شوق دیدار تو سوسو میزنند. امشب، ستارهها فراوانتر از همه شبها هستند؛ ستارههایی که سرک کشیدهاند برای دیدن چشمان تازه گشوده تو. خداوند، از آن بالا، تو را به تمام پریهای ملکوت نشان میدهد تا جلوه جمال حق را از نزدیک ببینند و بشناسند، تا تضمین زیبایی عالم را باور کنند، تا بدانند که پروردگار حکیم، زمین را به چه امیدی آفرید.
سلام کودک آفتاب! از کجا آمدهای که صدای رسیدنت، تمام هیاهوهای دلهرهآور را آرام کرده و سکوت ملکوت را به زمین حیرتزده آورده است؟ از کجا به این خاک پرت رسیدهای؟ مگر راه گم کرده باشی که تو هیچ شباهتی به اهالی ناپسند دنیا نداری. به تو میآید که آسماننشین عشق و پرواز بوده باشی. به تو میآید که از آغوش خداوند آمده باشی. تو کجا، اینجا کجا، خورشید بیسایه! نور بیخاموشی! پیش از تو هرگز زمینیان، آفتاب را از نزدیک ندیده و زیبایی نور را در پیکری انسانی تماشا نکرده بودند. پیش از تو زمین، هیچ ماهی را به خود ندیده بود و خاک، خاک بیاصالت، نجابت حقیقی را در خود مهمان نساخته بود.
کاش دیده بودم کبوترانی را که گهوارهات را بر بالهای بهشتی خود نهادند و به اینجا آوردند! از کدام سمت آمدند؟ کاش رد پای نسیمی را که با خود، عطر تنت را آورد، میگرفتم و میرفتم تا به سرزمین خدا میرسیدم! کاش در لحظه طلوع تو میدیدم کدام گوشه آسمان، تو را به جهان عرضه میکند تا سمت و سوی بهشت را بفهمم.
تو شبیه ابدیت، شبیه لهجه بارانی که به قصد سیرابی تمام عطشهای جهان ببارد؛ شبیه کوچ پرستوهایی که مژده صلح تا قیامت را میآورند. تو شبیه رنگ و روی آشتی و صداقت لایزالی؛ شبیه اینکه جهان دست و پا گم کند در برابر پیغام محبت همیشگی؛ شبیه اینکه دیگر صدای گریه «بیپناهی» به گوشهای دلواپسی نرسد.
سحر است. ستارهها از مناجات سحرگاه پر میشوند و برای روزهای دیگر، رو به سوی قبله نیت میکنند. همینکه ماه با تمام چهره خویش، سحوری نورش را بر سفرههای روزهخواه میگسترد، همینکه نسیم، نزدیک شدن هنگامه اذان را در گوش بیداران رمضان ندا میدهد، تو مثل خورشید نخستین بار، طلوع میکنی و تمام کوهها سر فرو میبرند تا تو بالا بیایی و پیدا باشی. تمام صداها خاموش میشوند، تا صدای پلک زدن آغازینت، اذان رستگاری عالم شود. گلدستهها سر خم میکنند، به سوی خانه میلاد تو. درختها مناجاتشان را نیمهکاره میگذارند تا تو را سلام بگویند و گنجشکها و کبوتران سپیده دم، سپیدی صلح پیراهنت را آواز شکر سر میدهند. رمضان، خشنود میشود که اینک، فلسفه بودن خود را درمییابد. رمضان، اینک میداند که فقط برای چنین روزی خلق شده است. عاشقان جستوجوگر، فانوس کاوش خود را خاموش میکنند؛ چرا که دیگر، حقیقت گمشده خود را یافتهاند و تهیدستی تنها، دلخوش میشود به دیدار کسی که آبروی تمام سفرههای اکرام و گشادهدستیهای انفاق است.
برای یتیمان، عشق؛ برای فقیران، مهربانی؛ برای گرسنگان، شفقت و برای تشنگان همدردی؛ تو بهترین ارمغان آفرینشی. تو با زیباییات، با تمام وحیانگیزیِ خدایی که در رخساره داری، دامن مهرت را سفرهای کن و خود، بر فراز بنشین تا تمام جهان، بر سر خوان رؤیت تو سیر و سیراب شوند. تا تمام نیاز هستی، از نگاههای صبور و عاشقانهات، لقمه تماشا برگیرد و جرعهجرعه شراب مستی، از منظر و منظره حضور تو بنوشد.
خانهای فراهم کن از خشتخشت شوق، با در و دیواری از روح پاک رستگاری و پنجرههایی از هدایت و حقیقت و دری از جنس اجابت و بشارت. آنگاه این در را تا ابد به روی همه باز بگذار تا بیایند و از بهشت پناه تو سبدی پر کنند و خرمنهای گل و رایحه مهر ببرند. کرامت را بگو چون طفلی نوآموز، در آستان در به ادب بایستد و خاک پای زایرانت را به چشم بکشد تا مگر از درگاه تو ذرهای آبرو بگیرد. سخاوت را بگو پیش روی عطای تو بر زانوی حرمت بنشیند و دستان بخشندهات را بیوقفه تماشا کند و سجده به جا آورد تا مگر رسم رحمت بیاموزد.
تو کیستی که خداوند، کلید خزاین بیپایانش را اینگونه، با اعتماد، در دستان تو نهاده و تمام نعمتهای بیدریغش، به یمن نیکویی تو به دست بندگانش میرسد؟ تو کیستی که تمام گدایان جهان، در محضر سؤال از تو به مقام شاهی جهان میرسند و به خاکافتادگان بلندبالاییات، رفعتی برتر از هرچه ستاره، دارند؟ تو کیستی که با تو، تمام زمین پهنه بار عام خداوند است و بیتو، تمام سفرهخانههای عطا و بخشش، بیرونق و بیبضاعتند؟ باید تو را به خویش بشناساند روزگارِ همواره بخیل و روسیاه. باید تو را به خویش تأکید کند دستان بیسخاوت هستی که هیچ دست تمنایی را به مهر و لطف نمیفشارد و سر بیعت با امام تکریم و صلح ندارد.
نام تو صلح است، نام تو مهربانی پیروز، نام تو صبر فاتح، نام تو تمدن عشق و آشتی است. نام تو زیبایی است، حسن است، دلربایی بیمنّت است، جمال خداوند است، تجمل توحید و پرستش است. نامت آزادگی است، سرفرازی و رهایی برای حق است. نام تو را تمام ستمدیدگان جهان، تمام سوختگان خشم و ستم به خوبی میشناسند. نام تو را تمام فتنهدیدگان ستیز، در کنج خلوتهای حسرتشان چون دعایی غریبانه به زبان میآورند و تحقق مصلحانه مکتب تو را با اشکهای جان بر لب آمده، آرزو میکنند. نامت را دیدهام که گاه در عرصههای خونریزیِ توحش، به انزوای اندوه کشیده میشود و گاه در جدال استکبار، خون دل میخورد و روی از تمام عالم پنهان میکند.
کاش پدیدار بودی پیش چشم تمام عالم، تا راه و رسم صلح و پذیرش حق را به انسان دور مانده از مهر میآموختی! کاش طریقت بیاشتباه تو به داوری خصومت میان آدمیان مینشست تا پایمال شدن تمام بیگناهان و ترکتازی تمام جباران ختم به خیر میشد. کاش گوشهای از ردای عصمتت را به عاریه داشتیم؛ برای پوشاندن عریانی خویش در این روزهای رسوایی! کاش کلمهای از واژگان مُحق تو را بلد بودیم؛ برای مجاب کردن سخنان دروغ و حیله و تزویر در محکمههای بیعدالت دنیا! دستی برآور برای نجات انسان از اینهمه سردرگمی و سرسپردگی! دستی برآور از آستین فرزانگی و خرد و روشنگری، تا سر بهراهی انسان، قریبالوقوع رخ دهد؛ کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَب.
منبع :
zaerin.ir
اشعاری زیبا در وصف امام حسن مجتبی (ع)
رطب
امشب ای دل شب مستانگی جان و تن است
قفل افطار دلم دست امام حسن است
امر کرده است که افطار کنم با لعلش
رطب سفرهی من خندهی شیرین دهن است
همه بتهای فرا روی خودم میشکنم
چون نگارم نوهی ارشد آن بت شکن است
امشب آرامش من ذکر حسن باشد و بس
ایها الناس بدانید حسن عشقِ من است
این چه طفلیست که ثانی رسول الله است
رخ او ماه و دو چشمش گل و باغ و چمن است
نقره بار است لبش، روز تنش، شب مویش
بوی عطرش سبب طعنهی مشک ختن است
فطرس از حسرت دیدار رخش میسوزد
زیر لب زمزمهاش مدح چنین یاسمن است
زُمُرّد
ملک زُمُرّد میریزه به بام خونهی علی
به زیر لب داره فلک ذکر خداوند جلی
عطا شده به فاطمه شه پسری مثل نبی
برده قرار فاطمه صبر و قرارِ امشبی
خبر بدید پیمبر و فرشتهها با زمزمه
تا با نگاهِ اولش بگه شبیه خودمه
از سینه تا فرقِ سرش هم حسن هم احمده
لعاب صافِ دهنش شهدِ لبِ محمده
نیمهی ماه رمضون ماه شبِ بدر اومده
چشمِ دل و باز بکنید سرّ شبِ قدر اومده
چشاش حسن نگاش حسن خندهی رو لباش حسن
چش تو چشه مادرشه نورِ دو گونههاش حسن
جود و سخا هر چی باشه پیش وجودِ اون کمه
آهای گرفتارا بیاید این انتهای کرمه
اگر که پای مژههاش یه قطرههایی شبنمه
تفسیرِ آیندهی اون، حکایتِ درد و غمه
تو زندگیش اگر چه اون شاهِ ولی بی یاوره
خودش غریب و بی پناست ولی پناهِ مادره
گدا
عالم و آدم بداند من گدای مجتبایم
هر چه هستم هر چه باشم از برای مجتبایم
از تولد یا که نه روز ازل تا روز محشر
عاشق و مجنون و مست و آشنای مجتبایم
رو گرفته ماهِ امشب از حلولِ ماهِ زهرا
در نماز و سجدهی شکرِ خدای مجتبایم
عِطرِ یاس و یاسمن زد بر مشامِ روزهداران
من چو مبهوتان دیگر در هوای مجتبایم
جان دهم گر جان پذیرد، پیش پایش دل بمیرد
خود به مسلخ میبرم چون من فدای مجتبایم
ای تو یوسفتر ز یوسف، با کرم کنعانیام کن
تا شود روزی بگویم خاکِ پایِ مجتبایم
چشمِ ابری من امشب پر ز بارانِ مدینه
سینه گوید عقده دارِ عقدههای مجتبایم
فطرس از بس در گلویش غم چو بغضی خانه کرده
قطرهی اشکش بگوید بی صدای مجتبایم
مسیر عشقبازان سوی یار است
زمین عشقبازی کوی یار است
به هر جان بنگری بینی خدا را
که دائم در تجلی روی یار است
اگر دعوت شدی در این ضیافت
زیمن مقدم نیکوی یار است
شب قدری که قرآن گشته نازل
همه قدرش زعطر بوی یار است
اگر دلها در این شبها خدایی است
بدان ماه مبارک مجتبایی است
حسن سرمایه ی زهرا و حیدر
مبارک سوره ی قرآن داور
دلیل برکت نسل محمد
حسن زیباترین تفسیر کوثر
پس از جد و اب و ام، مجتبی هست
برای چهارده معصوم، سرور
زیا محسن اگر حاجت بخواهی
قسم براو بده، با دیده ی تر
بود نزد خدایش آبرو دار
به نام او گنه از دوش بردار
خدا را شکر نامت بر لب ماست
که نام تو صفای مکتب ماست
حسینت بر تو ما را رهنمون است
رسیدن بر تو اوج مذهب ماست
اگر اهل مناجات خدایی
نگاه تو صفای هر شب ماست
نه که امشب، تمام عمر سوگند
حسن جان یا حسن جان یارب ماست
دوچشمت از گدا خسته نباشد
درت بر سائلان بسته نباشد
نبی هنگام دیدار تو، مدهوش
که دیدار تو از سر می برد هوش
بدی دیگران و خوبی خود
کنی با حسن خلق خود فراموش
ادب سازی کنی، در کودکی هم
به نزد مرتضی هستی تو خاموش
بود عمری که از زهرا بخواهیم
کند ما را به راه تو کفن پوش
اگر از نام ثاراله مستیم
رهین لطف و احسان تو هستیم
تو قرآن کریم و راستینی
خداوند کرم روی زمینی
تمام سوره ی المومنونی
که فرزند امیرالمومنینی
زتو کم خواستن نوعی گناه است
تو دست باز رب العالمینی
تو آنی که بدون شک بگویم
حسین و کربلا می آفرینی
تو با صلحی که اندر کوفه کردی
مسیر عشق را مکشوفه کردی
الا ای که به هر دوران غریبی
نشان تو بود، جانان غریبی
معاویه تو را بهتر شناسد
که تو در لشگر یاران غریبی
زیارتنامه هم حتی نداری
قسم بر تربت ویران غریبی
امام دوم خانه نشینی
زنامردی نامردان غریبی
تو کودک بودی و غربت کشیدی
تو مادر را به خاک کوچه دیدی
سایه الطاف یارم مستدام
ای کریم آل طه السلام
السلام ای دلبر شیرین سخن
ای امام مهربانم یا حسن
سفره دار خاندان مصطفی
ای کریم ابن کریم ای مجتبی
لو ءلوء لالای دریای ولا
ای فروغ دیدگان مرتضی
تو به خلقت دومین روشنگری
اولین میراث دار حیدری
روی تو تابنده تر از آفتاب
و زدمت دارد حیات آب حیات
ای کرامت تا ابد مرهون تو
بردباری گشته است مجنون تو
ای امام صبر وتسلیم ورضا
آمدی خوش آمدی یا مجتبی
چشم هستی محو سیمای تو بود
یک نگاهت دل ز پیغمبر ربود
از قدومت ای نگار مه جبین
شد مدینه همچنان خلد برین
ماه در ماه خدا پیدا شده
مژده که مولای ما بابا شده
فاطمه می بوسد این مه پاره را
حور می جنباند این گهواره را
یثرب از فیض تو چون گلشن شده
چشم زهرا مادرت روشن شده
رشته قنداق تو حبل المتین
سیدی یا ابن امیرالمومنین
مهد تو دامان پاک مادر است
ذکر لالایی تو با حیدر است
فرش راهت باشد از بال ملک
گرد قنداق تو می گردد فلک
در بغل بگرفت پیغمبر تورا
مثل گل بوئیده است حیدر تورا
آمدی و فاطمه خرسند شد
نقش بر لعل علی لبخند شد
آمدی و قلب زهرا جان گرفت
گوئیا مه پاره در دامان گرفت
از دو دیده اشک می بارد علی
گوئیا قرآن به بر دارد علی
در ملاحت همچو زهرا مادرت
در فصاحت همچو جد اطهرت
ضربه شصت تو را صفین دید
برق تیغت قلب ظلمت را درید
این صدای توست یا بانگ سروش
از سر هستی برد صوت تو هوش
صد چو حاتم از ازل مهمان تو
کلب یثرب شد شریک خوان تو
تو مسیحای دل مایی حسن
تو عصای دست زهرایی حسن
شرح غمهای تو می داند خدا
شرح آن ثبت است اندر کوچه ها
حامل سر مگویی یا حسن
شاهد آن گفتگویی یا حسن
ای همه بود ونبود فاطمه
زائر روی کبود فاطمه
دیده ای در شعله ها پروانه را
مادر گم کرده راه خانه را
شهره گشته زیر این سقف کبود
در غریبی کس به مانندت نبود
در زمین قدر تو را نشناختند
بر تو بازخم زبان می تاختند
کاش می شد آندم این هستی خراب
که مذل المومنین گشتی خطاب
((گاه از دستت عصایت میکشند
جانماز از زیر پایت می کشند))
نعمت صلح تو باشد بی حساب
نعمتی بر تر زنور آفتاب
صلح تو با کربلا عین همند
با همند وهمچو تیغی دو دمند
از همان آغاز از روز نخست
دل گرفتار کمند زلف توست
در دل ذرات مهرت جاری است
ناوک مژگان عشقت کاری است
گرچه غرق در گناهم یاحسن
جان زهرا کن نگاهم یا حسن
مستمندم مستمندم کن عطا
یک مدینه یک نجف یک کربلا